زبهرلغتنامه دهخدازبهر. [ زِ ب َ رِ ] (حرف اضافه ٔ مرکب ) برای . بجهت . ازبرای . ازبهر. متعلق به : خود ملک و شهی ، خاصه زبهر تو نهادندزین دست بدان دست به میراث تو دادند. منوچهری .هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک رسوا کند رعونت و ر
زبهرلغتنامه دهخدازبهر. [ زِ هََ ] (اِ) عاق و بیزاری پدر و مادر از فرزند. (ناظم الاطباء). عاق باشد. (جهانگیری ). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزند،و آنرا بعربی عاق گویند. (آنندراج ) (برهان قاطع).
زبهرفرهنگ فارسی عمیدبیزاری پدر و مادر از فرزند.⟨ زبهر کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] عاق کردن فرزند.
شمشیر زِبَرتن،زِبَرتن2saber2واژههای مصوب فرهنگستانشمشیری سبک با تیغة مثلثی تخت و نوک کند که دکمة فشار ندارد و امتیازات در صورتی ثبت میشود که شمشیر با پهلو و نوک تیغه و در محدودة امتیازی بالاتنه، شامل تنه و دستها و سر وارد شود
جبهرلغتنامه دهخداجبهر. [ ] (اِخ ) منجم هندی که از او کتابهائی به عربی ترجمه و نقل شده است . (از الفهرست ابن الندیم ). و رجوع به عیون الانباء ج 2 ص 22 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 113 شو
زبعرلغتنامه دهخدازبعر. [ زَ / زِ ع َ ] (ع اِ) درختی خوشبوی در حجاز، زَبعَری ّ نیز گویند. (متن اللغة).
زبعرلغتنامه دهخدازبعر. [ زَ ع َ ] (ع اِ) نوعی از مرو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط). قسمی از مرو که شجره ٔ مشهور است . یا سنگ مشهور است . (شرح قاموس ). نوعی از مرو است که دارای برگهایی پهن نیست و آن نوع از مرو را که دارای برگهایی عریض است ماخوز خوانند.
زبعرلغتنامه دهخدازبعر. [ زِ / زَ ع َ ] (ع اِ) گیاهی است خوشبو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط) (آنندراج ). گیاهی خوشبو است و ابن درید این شعر راشاهد آن آورده : کالضیمران تلفه بالزبعر. (تاج العروس ). ابن درید پس از اینکه سخن و شعر با
زبهر کردنلغتنامه دهخدازبهر کردن . [ زِ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زِبْهَر، عاق باشد و زبهر کردن بمعنی عاق ساختن فرزند و بیزاری ازاو بود. (جهانگیری ، ذیل زِبَهر). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزندان ، و آنرا بعربی عاق گویند. (برهان قاطع). عاق ساختن پدر و مادر فرزند را و بیزار شدن از او. (برهان قاطع)
فیرانلغتنامه دهخدافیران . (نف ، ق ) در حال فیریدن . فیرنده . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشدزبهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان .ناصرخسرو.
دایم المعروفلغتنامه دهخدادایم المعروف . [ ی ِ مُل ْ م َ ] (ع ص مرکب ) پیوسته سرشناس . همیشه زبانزد. همه گاه شناخته شده : توقعست ز انعام دایم المعروف زبهر آنکه نه امروز میکند افضال .سعدی .
رای فرماییلغتنامه دهخدارای فرمایی . [ ف َ ] (حامص مرکب ) عمل رای فرمای . اظهار نظر. بیان عقیده . رای زنی : برِ من آمد دی آن دو چشم بینایی زبهر جستن تدبیر و رای فرمایی .سوزنی .
هویدفرهنگ فارسی عمید۱. جهاز شتر: ◻︎ تو هنوز از راه رعنایی زبهر لاشهای / گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار (سنائی۲: ۱۳۰).۲. تکۀ نمد که گرداگرد کوهان شتر میگذارند؛ نمدزین.
خرف گشتنلغتنامه دهخداخرف گشتن . [ خ َ رِ / خ ِ رِ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) گنگ شدن . گیج شدن . کندفهم شدن : تو نیز ای بخیره خرف گشته مردزبهر جهان دل پر از داغ و درد.فردوسی .
زبهر کردنلغتنامه دهخدازبهر کردن . [ زِ هََ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زِبْهَر، عاق باشد و زبهر کردن بمعنی عاق ساختن فرزند و بیزاری ازاو بود. (جهانگیری ، ذیل زِبَهر). بیزار شدن پدر و مادر باشد از فرزندان ، و آنرا بعربی عاق گویند. (برهان قاطع). عاق ساختن پدر و مادر فرزند را و بیزار شدن از او. (برهان قاطع)
پیروزبهرلغتنامه دهخداپیروزبهر. [ ب َ ] (ص مرکب ) مظفر. دارای پیروزی . از نصرت و ظفر بانصیب . فیروزمند. کامیاب . از ظفر بابهره . برخوردار از فیروزی : کمر بر کمر تاجداران دهربپیش جهانجوی پیروزبهر. نظامی .چو سالار ترکان ز سالار دهربدا