زحفلغتنامه دهخدازحف . [ زَ ] (ع ص ، اِ) لشکر رونده بسوی دشمن و جهاد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). لشکری است که میروند بسوی دشمن . (ترجمه ٔ قاموس ) (از اساس البلاغة). لشکری را که بسوی دشمن رود زحف خوانند و از مصدر اراده ٔ اسم کنند، از آنرو که حرکت سنگین و آهسته ٔ لشکر گران بخزیدن
زحفلغتنامه دهخدازحف . [ زَ ] (ع مص ) رفتن . زحوف . زحفان . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات از لطائف ) (ازلسان العرب ). رفتن بسوی کسی . (آنندراج ). || غیژیدن کودک . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). نشسته واندک اندک رفتن کودک ، گویند: الصبی یزحف قبل ان یمشی ؛ کودک پیش از این که راه
زحفلغتنامه دهخدازحف . [ زُ ح ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ زَحوف ، اشتر که پای همی کشد در رفتن . (ازمهذب الاسماء). رجوع به زَحْف ، زُحوف و زواحف شود.
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (اِخ ) چاهی است . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ). آبیست واقع در بین ضریه و باختر. و آن را بئر زحیف گویند. راجز گوید : نحن صبحنا قبل من یصبح یوم زحیف والاعادی جنح کتائباً فیها جنودتلمح .اصمعی گوید، زحیف آبی است . (از م
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (اِخ ) کوهیست . (منتهی الارب ) (ترجمه ٔ قاموس ). اصمعی گوید، زحیف کوهیست . (از معجم البلدان ).
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (ع اِ مصغر) مصغر زحف (لشکر گران ). رجوع به معجم البلدان و زحف در این لغت نامه شود.
زعفلغتنامه دهخدازعف . [ زَ ](ع مص ) بر جای بکشتن . (تاج المصادر بیهقی ). بر جای کشتن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جارو زدن . پاک کردن با جارو. (از دزی ج 1 ص 592). رجوع به زعافة شود.<
زعولغتنامه دهخدازعو. [ زَع ْوْ ] (ع مص ) عدل نمودن . داوری کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد).
زحفةلغتنامه دهخدازحفة. [ زَ ف َ ] (ع مص ) مرة است از زحف . یک بار زحف . (از محیطالمحیط). || (ص ) آتش زود در گیرنده . (ناظم الاطباء).
زحفانلغتنامه دهخدازحفان . [ زَ ح َ ] (ع مص ) رفتن . رجوع به زحف شود. || غیژیدن کودک . رجوع به زحف و زُحوف شود. || غیژیدن تیر که فرود نشانه افتد، تا نشانه . رجوع به زحف و زحوف شود. || سپلکشان رفتن شتر از ماندگی . رجوع به زحف و زُحوف و زَحوف شود. || حرکت بکندی و سنگینی . رجوع به زحف و زُحوف شود.
زحفتینلغتنامه دهخدازحفتین . [ زَ ف َ ت َ ] (ع اِ) درخت آلاء و گیاه شیح . نارالزحفتین ؛ آتش شیح که گیاهی است و آتش آلاء که درختیست بدان جهت که آتش بدین دو چیز زود در گیرد. (منتهی الارب ). و ممکن است که نار الزحفتین آتش یک درخت باشد. در محکم آمده نارالزحفتین آتش عرفج را گویند از آنرو که آتش در آن
زحفةلغتنامه دهخدازحفة. [ زُ ح َ ف َ ] (ع ص ) آنکه بسیاحت نمیپردازد و جهانگردی نکند. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). صاحب محیط گوید، آن است که سیاحت در شهرها نکند. اما در اساس چنین است : آنکه بنزدیک سفر کند و به شهرها بسیاحت نرود. (از تاج العروس ). رجل زحفة زُحَلَة؛ یعنی مردی که بنزدیک سفر
زحوفلغتنامه دهخدازحوف . [ زُ ] (ع مص ) بمعنی زَحْف و مصدری دیگر است از این باب . رجوع به زحف و زحفان شود. || (اِ) ج ِ زحف . لشکرها. عساکر. رجوع به زحف شود.
زحیفلغتنامه دهخدازحیف . [ زُ ح َ ] (ع اِ مصغر) مصغر زحف (لشکر گران ). رجوع به معجم البلدان و زحف در این لغت نامه شود.
زحفةلغتنامه دهخدازحفة. [ زَ ف َ ] (ع مص ) مرة است از زحف . یک بار زحف . (از محیطالمحیط). || (ص ) آتش زود در گیرنده . (ناظم الاطباء).
زحفانلغتنامه دهخدازحفان . [ زَ ح َ ] (ع مص ) رفتن . رجوع به زحف شود. || غیژیدن کودک . رجوع به زحف و زُحوف شود. || غیژیدن تیر که فرود نشانه افتد، تا نشانه . رجوع به زحف و زحوف شود. || سپلکشان رفتن شتر از ماندگی . رجوع به زحف و زُحوف و زَحوف شود. || حرکت بکندی و سنگینی . رجوع به زحف و زُحوف شود.
زحفتینلغتنامه دهخدازحفتین . [ زَ ف َ ت َ ] (ع اِ) درخت آلاء و گیاه شیح . نارالزحفتین ؛ آتش شیح که گیاهی است و آتش آلاء که درختیست بدان جهت که آتش بدین دو چیز زود در گیرد. (منتهی الارب ). و ممکن است که نار الزحفتین آتش یک درخت باشد. در محکم آمده نارالزحفتین آتش عرفج را گویند از آنرو که آتش در آن
زحفةلغتنامه دهخدازحفة. [ زُ ح َ ف َ ] (ع ص ) آنکه بسیاحت نمیپردازد و جهانگردی نکند. (از اقرب الموارد) (ازمحیط المحیط). صاحب محیط گوید، آن است که سیاحت در شهرها نکند. اما در اساس چنین است : آنکه بنزدیک سفر کند و به شهرها بسیاحت نرود. (از تاج العروس ). رجل زحفة زُحَلَة؛ یعنی مردی که بنزدیک سفر
متزحفلغتنامه دهخدامتزحف . [ م ُ ت َ زَح ْ ح ِ ] (ع ص ) رونده به سوی کسی .(آنندراج ). کسی که پیش می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزحف شود.
مزحفلغتنامه دهخدامزحف . [ م َ ح َ ] (ع اِ) جای غیژیدن مار. ج ، مزاحف . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || جای افتادن قطره ٔ باران . ج ، مزاحف . (ناظم الاطباء).
مزحفلغتنامه دهخدامزحف . [ م ُ ح ِ ] (ع ص ) شتر مانده شده . || رجل ٌ مزحف ؛ صاحب شترمانده . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
منزحفلغتنامه دهخدامنزحف . [ م ُ زَ ح ِ ] (ع ص ) دورشونده از سمت معقولیت . || دورشونده از وزن صحیح . (غیاث ) (آنندراج ). شعری که وزن آن تغییریافته و از قواعد عروضی خارج شده باشد : بیت فرومایه ٔ این منزحف قافیه ٔ هرزه ٔ آن شایگان . خاقانی .</
تزحفلغتنامه دهخداتزحف . [ ت َ زَح ْ ح ُ ] (ع مص ) رفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد) (از المنجد). به تکلف رفتن بسوی کسی یا عام است . (منتهی الارب ). به تکلف رفتن بسوی کسی . (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || با سرین خرامیدن کودک بر زمین پیش از آنکه راه رود. (از ناظم الاطباء).