زخلغتنامه دهخدازخ . [ زَ ] (اِ) آواز حزین . (شرفنامه ٔ منیری ) (رشیدی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) آواز و ناله ٔ حزین (جهانگیری ) (برهان قاطع). ناله و بانگ حزین . (فرهنگ میرزا). ناله ٔ حزین . اسم مصدر است از زخیدن . (فرهنگ نظام ). ناله ٔزار وحزین (لغت فرس اسدی چ عباس اقبا
زخلغتنامه دهخدازخ . [ زَ ] (اِ) مخفف ازخ . (از شرفنامه ٔ منیری ). علتی باشد که آدمی و اسب را بهم میرسد وآنرا زخ نیز گویند و بعربی ثؤلول خوانند. (برهان قاطع). علتی است که مر آدم و اسب را پیدا شود. (جهانگیری ). ثؤلول . (دهار). مخفف ازخ . بعضی به فارسی گفته اند. (رشیدی ). بعضی به فارسی هم گو
جخ جخلغتنامه دهخداجخ جخ . [ ج ِ ج ِ ] (ع اِ) حکایت صدای شکم . (از ذیل اقرب الموارد). حکایت صوت . (تاج ، از ذیل اقرب الموارد).
جیخلغتنامه دهخداجیخ . [ ج َ ] (ع مص )برکندن توجبه [ سیل ] وادی را. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). این لغتی است در جوخ . (منتهی الارب ).
زیخلغتنامه دهخدازیخ . [ زَ ] (ع مص ) زاخ َ زَیْخاً و زَیَخاناً؛ جور و ستم نمودن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دور شدن . || یکسو گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زیخلغتنامه دهخدازیخ . (اِ) طپش و خفقان قلبی که از شعف یا از هول و ترس عارض شود. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج 2 ص 42 ب ).
زخاخةلغتنامه دهخدازخاخة. [ زَخ ْ خا خ َ ] (ع ص ) زنی که در وقت جماع آب راند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از محیط المحیط) (از متن اللغة). زنی که آب میاندازد هنگام جماع .(ترجمه ٔ قاموس ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
زخریطلغتنامه دهخدازخریط. [ زِ ] (ع اِ) گیاهیست . (منتهی الارب )(از محیطالمحیط) (ترجمه ٔ قاموس ). لغتی است در زخرط بهمین معنی . (از اقرب الموارد). رجوع به زخرط شود.
زخاءلغتنامه دهخدازخاء. [ زَخ ْ خا ] (ع ص ) آنکه بول خود را بدور افکند. (از متن اللغة). || زنی که وقت جماع آب راند. (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). رجوع به زخاخة و زخ شود.
زخائرلغتنامه دهخدازخائر. [ زَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ زخیره (مؤنه ٔ لشکریان ). (از محیط المحیط). رجوع به زخیره شود.
تزخفلغتنامه دهخداتزخف . [ ت َ زَخ ْ خ ُ ](ع مص ) نیکو و آراسته شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
متزخرلغتنامه دهخدامتزخر. [ م ُ ت َ زَخ ْ خ ِ ] (ع ص ) پرشونده و پر. (آنندراج ). || دریای پرآب . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزخر شود.
مزخةلغتنامه دهخدامزخة. [ م َ زَخ ْ خ َ ] (ع اِ) فرج زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شرم زن . || زن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِزخّة.
زوخلغتنامه دهخدازوخ . (اِ) گوشت پاره ای که بر تن مردم بروید و آن را به عربی ثؤلول خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زخ . ژخ . آزخ . آژخ . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به زگیل شود.
زخم برگرفتنلغتنامه دهخدازخم برگرفتن . [ زَ ب َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) زخم برداشتن . رجوع به «زخم » شود.
زخاخةلغتنامه دهخدازخاخة. [ زَخ ْ خا خ َ ] (ع ص ) زنی که در وقت جماع آب راند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از محیط المحیط) (از متن اللغة). زنی که آب میاندازد هنگام جماع .(ترجمه ٔ قاموس ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ).
زخریطلغتنامه دهخدازخریط. [ زِ ] (ع اِ) گیاهیست . (منتهی الارب )(از محیطالمحیط) (ترجمه ٔ قاموس ). لغتی است در زخرط بهمین معنی . (از اقرب الموارد). رجوع به زخرط شود.
زخم بریانلغتنامه دهخدازخم بریان . [ زَ م ِ ب ِرْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دم پخت است و آن طعامی است معروف . (برهان قاطع) (آنندراج ). نوعی از پیلاو (پلو) که دم پخت نیز گویند. (از ناظم الاطباء). دم پخت . (شرفنامه ٔ منیری ).
زخم ناخنلغتنامه دهخدازخم ناخن . [ زَ م ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) با ناخن ریش کردن باشد. (برهان ) (آنندراج ). ریش کردن بناخن . (بهار عجم ). || کنایه از رقوم منجمان . (برهان ) (بهارعجم ) (آنندراج ).
دوزخلغتنامه دهخدادوزخ . [ زَ ] (اِ) جهنم . (لغت محلی شوشتر). جهنم به عقیده ٔ همه ٔ ادیان ، جایی در جهان دیگر که بزه کاران را در آنجا به انواع عقوبت کیفر دهند. (یادداشت مؤلف ). نقیض بهشت و نام درکات سبعه ٔ آن چنین است : 1 - جهنم ، جای اهل کبایر که بی توبه مرد
خازن دوزخلغتنامه دهخداخازن دوزخ . [ زِ ن ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مالک دوزخ . کلیددار دوزخ . خزینه دار دوزخ .
چشزخلغتنامه دهخداچشزخ . [ چ َ زَ ] (اِ مرکب ) مخفف چشم زخم است ، و آن آفتی و آزاری باشد خصوصاًاطفال را که بسبب دیدن و تعریف کردن بعضی از مردم بهم میرسد. (برهان ). مرخم چشم زخم است . (انجمن آرا) (آنندراج ). چشم زخم . (ناظم الاطباء). مخفف چشم زخم است . (فرهنگ نظام ). چشمزخ . چشم بد. نظرخوردگی <
چشم زخلغتنامه دهخداچشم زخ . [ چ َ / چ ِزَ ] (اِ مرکب ) مرخم چشم زخم است . چشزخ . (انجمن آرا)(آنندراج ). چشم بد. نظر بد. عین الکمال : گردون ، و ان یکاد همی خواند و قل اعوذاز بهر چشمزخ که نه اش نام و نه نشان . <p class="author"