زدهلغتنامه دهخدازده . [ زَ دَ / دِ ] (ن مف )بمعنی خورده باشد که از چیزی خوردن است . (برهان ). خورده شده . (آنندراج ). خورده . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔمنیری ). بمعنی خورده آمده . (جهانگیری ) : ای زده چون عقل و روح لقمه ٔ انوار علم
زدهفرهنگ مترادف و متضاد۱. خورده، ضربتدیده، مصدوم، مضروب ۲. بیرغبت، بیمیل، دلزده، متنفر، منزجر، وازده ۳. بیدخورده ۴. بریده
پیزیدیهلغتنامه دهخداپیزیدیه . [ دی ِ ] (اِخ ) نام قدیم ناحیتی به آسیای صغیر، واقع در جنوب فریژی (فریجیه ). رجوع به پیسدیه شود.
چزدهلغتنامه دهخداچزده . [ چ َ دَ / دِ ] (اِ) بمعنی چزدره است که جزغاله باشد، یعنی دنبه و پیه ریزه کرده ٔ بریان شده . (برهان ). دنبه و پیه ریزه کرده ٔ بریان شده ، که جزغاله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). پاره های دنبه و پیه بریان کرده ٔ روغن گرفته . (ناظم
زدعلغتنامه دهخدازدع . [ زَ ] (ع مص ) گاییدن و فعل آن از باب فتح آید. (از منتهی الارب ). زَدَع َ؛ یعنی نزدیکی کرد زن را. (ترجمه ٔ قاموس ). جوهری و مؤلف لسان العرب این ماده را نیاورده اند.
درهم زدهلغتنامه دهخدادرهم زده . [ دَ هََ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) به هم پیوسته .- دستها درهم زده ؛ دستها روی هم قرار داده و به هم پیوسته : پایچه های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت . با دستار و بره
دست زدهلغتنامه دهخدادست زده . [ دَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) به چنگ گرفته . || فتح شده . || بیخته شده . (ناظم الاطباء). رجوع به دست زدن شود. || ربوده شده . (ناظم الاطباء). || مس کرده . مس شده . ممسوس : از علوم شرع بی بهره مانده ، مشتی جاه
دک زدهلغتنامه دهخدادک زده . [ دَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شخصی را گویند که چارضرب زده باشد و یعنی ریش و بروت و مژه و ابرو را در هم تراشیده باشد. (برهان ) (آنندراج ). و در اینصورت زدن به معنی دور کردن و بریدن خواهد بود. (آنندراج ).
زده شدنلغتنامه دهخدازده شدن . [ زَ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دل زده شدن . متنفر گشتن . بیزار شدن : از همه ٔ مردم زده شده بود. (فرهنگ فارسی معین ). زده شدن از چیزی ، دیگر بار بدو رغبت نکردن . || غارت شدن . مورد دزدی قرار گرفتن کاروان وخانه و جز آن . به سرقت رفت
زده لولغتنامه دهخدازده لو. [ زَ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان نازلو است که در بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
درازدهلغتنامه دهخدادرازده . [ دِ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهات نور، جزء دهات و آبادیهای مازندران . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو).
دردزدهلغتنامه دهخدادردزده .[ دَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) دارای درد. دردمند. مریض . علیل . خسته . بیمار. رنجور. (ناظم الاطباء). آفت رسیده . دردناک . (آنندراج ). دردرسیده . درددیده : این مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور
درزدهلغتنامه دهخدادرزده . [ دِ رِ دِ ] (اِخ ) از قرای نَسَف در ماوراءالنهر و نسبت به آن درزدهی باشد. (از معجم البلدان ).
درهم زدهلغتنامه دهخدادرهم زده . [ دَ هََ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) به هم پیوسته .- دستها درهم زده ؛ دستها روی هم قرار داده و به هم پیوسته : پایچه های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت . با دستار و بره