زدودنلغتنامه دهخدازدودن . [ زِ / زُ دو دَ ] (مص ) بمعنی ازاله کردن و پاک ساختن باشد عموماً، چنانکه دل را از غم و آئینه و شمشیر و امثال آن را از زنگ و اعضاء را از چرک و ملک را از فتنه . (برهان ) (از ناظم الاطباء). زنگ از چیزی دور کردن و صاف و روشن کردن آئینه و
زدودندیکشنری فارسی به انگلیسیblot, clear, efface, elision, erase, expunge, purge, rub, sanitize, sweep
زنگ زدودنلغتنامه دهخدازنگ زدودن . [ زَ زِ / زُ دَ ] (مص مرکب ) برطرف کردن زنگ و کدورت . جلا دادن . پاک و درخشان کردن : دانش آموز و بخت را منگراز دلت بخت کی زداید زنگ . ناصرخسرو.سخن را تا نداری صاف و بی
سواد زدودنلغتنامه دهخداسواد زدودن . [ س َ زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) کنایه از دور کردن سیاهی . (آنندراج ) : بزدود سواد کفر ز ایام بر هند نشاند نور اسلام .شیخ ابوالفیض فیاض (از آنندراج ).
گند زدودنلغتنامه دهخداگند زدودن . [ گ َ زَ / زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) گندزدایی کردن . ضدعفونی کردن .
غم زدودنلغتنامه دهخداغم زدودن . [ غ َ زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) بردن غم و اندوه . تسلیت : غم از دل میزداید چون صباح عید رخسارت نماز عیدواجب میکند بر خلق دیدارت .صائب (از آنندراج ).
باز زدودنلغتنامه دهخداباز زدودن . [ زِ / زُ دَ ] (مص مرکب ) زدودن . پاک کردن : غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت ز خیل شادی روم رخت زداید باز.حافظ.
زدودنیلغتنامه دهخدازدودنی . [ زِ / زُ دو دَ ] (ص لیاقت ) قابل پاک کردن . شایسته ٔ ازاله . آنچه باید پاک و صیقل شود.
زنگ زدودنلغتنامه دهخدازنگ زدودن . [ زَ زِ / زُ دَ ] (مص مرکب ) برطرف کردن زنگ و کدورت . جلا دادن . پاک و درخشان کردن : دانش آموز و بخت را منگراز دلت بخت کی زداید زنگ . ناصرخسرو.سخن را تا نداری صاف و بی
سواد زدودنلغتنامه دهخداسواد زدودن . [ س َ زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) کنایه از دور کردن سیاهی . (آنندراج ) : بزدود سواد کفر ز ایام بر هند نشاند نور اسلام .شیخ ابوالفیض فیاض (از آنندراج ).
گند زدودنلغتنامه دهخداگند زدودن . [ گ َ زَ / زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) گندزدایی کردن . ضدعفونی کردن .
پاک کردن 2trimming 1واژههای مصوب فرهنگستانزدودن بخشهای اضافی از مادۀ غذایی بهویژه زدودن چربیهای گوشت
زدودنیلغتنامه دهخدازدودنی . [ زِ / زُ دو دَ ] (ص لیاقت ) قابل پاک کردن . شایسته ٔ ازاله . آنچه باید پاک و صیقل شود.
زنگ زدودنلغتنامه دهخدازنگ زدودن . [ زَ زِ / زُ دَ ] (مص مرکب ) برطرف کردن زنگ و کدورت . جلا دادن . پاک و درخشان کردن : دانش آموز و بخت را منگراز دلت بخت کی زداید زنگ . ناصرخسرو.سخن را تا نداری صاف و بی
سواد زدودنلغتنامه دهخداسواد زدودن . [ س َ زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) کنایه از دور کردن سیاهی . (آنندراج ) : بزدود سواد کفر ز ایام بر هند نشاند نور اسلام .شیخ ابوالفیض فیاض (از آنندراج ).
فروزدودنلغتنامه دهخدافروزدودن . [ ف ُ زَ / زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) زدودن . ستردن : اکنون که از تو بنهفت آن بت رخ زدوده آن به که مهر او را از دل فروزدایی . ناصرخسرو.
گند زدودنلغتنامه دهخداگند زدودن . [ گ َ زَ / زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) گندزدایی کردن . ضدعفونی کردن .
غم زدودنلغتنامه دهخداغم زدودن . [ غ َ زِ / زُ دو دَ ] (مص مرکب ) بردن غم و اندوه . تسلیت : غم از دل میزداید چون صباح عید رخسارت نماز عیدواجب میکند بر خلق دیدارت .صائب (از آنندراج ).