زردروییلغتنامه دهخدازردرویی . [ زَ ] (حامص مرکب ) زردروئی . زردی صورت و پریدگی رنگ آن . (فرهنگ فارسی معین ) : زردرویی زر از قرین بد است ورنه سرخ است تا قرین خود است . سنائی .شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک زردرویی نز نهیب سر
زردرویی کشیدنلغتنامه دهخدازردرویی کشیدن . [ زَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خجالت کشیدن . شرمندگی . شرمساری : زردرویی می کشم زآن طبع نازک بی گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم . حافظ.هرکه در مزرع دل تخم
زردرولغتنامه دهخدازردرو. [ زَ ] (ص مرکب ) زردروی . زردرخ . (فرهنگ فارسی معین ). زردگونه . که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی : اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم ). || خزان زده در صفت باغ
زیردریاییلغتنامه دهخدازیردریایی . [ دَرْ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) سفینه ٔ غواصه . تحت البحری . نوعی کشتی که در زیر آب حرکت کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کشتی کوچک جنگی است که می تواند در زیر آب حرکت کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کشتی کوچک جنگی است که می تواند در زیر آب حرکت و در زیر آب بر کشتیهای
زیردریاییفرهنگ فارسی عمیدکشتی کوچک جنگی که هم روی آب و هم زیر آب حرکت میکند و کشتیهای دشمن را با پرتاب کردن اژدر غرق میکند؛ تحتالبحری.
زردرویی کشیدنلغتنامه دهخدازردرویی کشیدن . [ زَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خجالت کشیدن . شرمندگی . شرمساری : زردرویی می کشم زآن طبع نازک بی گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم . حافظ.هرکه در مزرع دل تخم
روی زردیلغتنامه دهخداروی زردی . [ زَ ] (حامص مرکب ) خجالت . شرمساری . شرمندگی . (ناظم الاطباء). حالت و صفت روی زرد. زردرویی .
رخ زردیلغتنامه دهخدارخ زردی . [ رُ زَ ] (حامص مرکب ) صفت رخ زرد. حالت رخ زرد. زردرویی . روی زردی . زردرو بودن . زردرخ بودن : دل سیاهی دهند و رخ زردی بهل این سرخ و سبز [ شراب و بنگ ] اگر مردی . اوحدی .و رجوع به رخ زرد و روی زرد و زردرو
گلگون کردنلغتنامه دهخداگلگون کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سرخ کردن : شوم جامه ٔ رزم بیرون کنم به می روی پژمرده گلگون کنم . فردوسی .زردرویی میکشم زآن طبعنازک بی گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم .حافظ.
سبز کردنلغتنامه دهخداسبز کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برنگ سبز درآوردن : عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند. ناصرخسرو. || کاشتن و رویانیدن . (غیاث ). متعدی از سبز شدن . نهال کردن . (آنندراج ):
سرخ روییلغتنامه دهخداسرخ رویی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) روی سرخ داشتن . قرمزی چهره داشتن : امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه . خاقانی .مغ را که سرخ رویی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست سیه روی آن جهان .<b
زردرویی کشیدنلغتنامه دهخدازردرویی کشیدن . [ زَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خجالت کشیدن . شرمندگی . شرمساری : زردرویی می کشم زآن طبع نازک بی گناه ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم . حافظ.هرکه در مزرع دل تخم