زریرلغتنامه دهخدازریر. [ زَ ] (اِخ ) نام برادر گشتاسب است . (برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). در اوستا «زئیری « »وئیری » جزو اول بمعنی زرین و زردرنگ و جزو دوم از ریشه ٔ «وره » پهلو «ور» فارسی بر (سینه ) است جمعاً بمعنی
زریرلغتنامه دهخدازریر. [ زَ ] (ع مص ) برافروخته و سرخ شدن چشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). توقد و تنور چشم . (از اقرب الموارد). برافروخته و سرخ گردیدن چشم . (ناظم الاطباء). || (ص ) تیزخاطر سبک روح . || (اِ) گیاهی است که به وی رنگ کنند. (منتهی الارب )(آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
زریرلغتنامه دهخدازریر. [ زَ / زِ ] (اِ) گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان حورجان بسیار است . (برهان ) (از جهانگیری ). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص <span c
زریرفرهنگ فارسی معین(زَ) (اِ.) گیاهی است دارای ساقة کوتاه و گل های زردرنگ و برگ های زرد مایل به سفید که در رنگ کردن پارچه و لباس استعمال می شود.
زررلغتنامه دهخدازرر. [ زَ رَ ] (ع مص ) ستم کردن . افزونی جستن بر کسی . والفعل من سمع، یقال : زرر فلان ؛ اذا تعدی علی خصمه . (منتهی الارب ). ستم کردن و افزونی جستن بر کسی و تعدی نمودن برکسی . (ناظم الاطباء). || عاقل شدن بعد گولی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به زَرّ شود.
زرگرلغتنامه دهخدازرگر. [ زَ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بشاریات است که در بخش آبیک شهرستان قزوین واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
زرگرلغتنامه دهخدازرگر. [ زَ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان پشت بسطام است که در بخش قلعه نو شهرستان شاهرود واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
زرگرلغتنامه دهخدازرگر. [ زَ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مغان است که در بخش گرمی شهرستان اردبیل واقع است و 407 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زرگرلغتنامه دهخدازرگر. [ زَ گ َ ] (اِخ )دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر است که 248 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زریرالغتنامه دهخدازریرا. [ زَ ] (اِ) به لغت سریانی خرقه را گویند و به عربی بقلة المبارکه و بقلة الحمقا خوانند. (برهان ) (آنندراج ). بقله ٔمبارکه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مأخوذ از سریانی . خرفه . (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 2 ص
زریرانلغتنامه دهخدازریران . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به بغداد، (منتهی الارب ). قریه ای میان حله و بغداد در غربی ایوان کسری ̍ که فرات مغرب و دجله مشرق آن را آبیاری کند. رجوع به یادگار زریران شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مزدیسنا شود.
زریرگیاهلغتنامه دهخدازریرگیاه . [ زَ ] (اِ مرکب ) دوائی باشد که آنرا اکلیل الملک گویند و آن را اسپرک نیز گویند و رنگ آن سبز مایل به زردی باشد... (غیاث اللغات ). رجوع به زریر شود.
زریرهلغتنامه دهخدازریره . [ زَ رِ ] (اِ) گیاهی از طایفه ٔبادرنجبویه که افسنتین نیز گویند. (ناظم الاطباء).
زریرهلغتنامه دهخدازریره . [ زَ ری رَ / رِ ] (معرب ، اِ) معرب زریر. واحد زریر. یک دانه زریر. (فرهنگ فارسی معین ). به پارسی اسپرک را زریره گویند و آن شکوفه ٔ نباتیست که منبت او کوههای جرجان باشد و ابوبکربن علی عثمان که مترجم این کتاب است ، گوید: نبات اسپرک اختصا
زردزریرلغتنامه دهخدازردزریر.[ زَ دِ زَ ] (اِ مرکب ) زریر گیاهی است که بوی رنگ کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از رنگ زرد که از گیاه زریر بدست آید. رجوع به زرد و زریر شود.
ارجیقنهلغتنامه دهخداارجیقنه . [ اَ ق ُ ن َ ] (معرب ، اِ) نباتی است و آنرا زریر گویند. (اختیارات بدیعی ). اسپرک . سپرک . رجوع به زریر شود.
اردشیرلغتنامه دهخدااردشیر. [ اَ دَ / دِ] (اِخ ) نام سواری از لشکر گشتاسپ در جنگ ارجاسب که کشته ٔ زریر را در میدان به بستور پسر زریر بنمود.
سپرکفرهنگ فارسی معین(س پَ رَ) (اِ.) زریر، گیاهی است زرد رنگ که از آن برای رنگ کردن جامه استفاده می کنند.
زرستونلغتنامه دهخدازرستون . [ زَ رِ ] (اِخ ) دختر ارجاسب که زیباترین دخترخیونی بود و ارجاسب در جنگ با ویشتاسب وعده میدهد که هر کس زریر را بکشد دخترش را به او خواهد داد. ویدرفش این وظیفه را بعهده گرفت و زریر را بکشت . رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 363</
زریرالغتنامه دهخدازریرا. [ زَ ] (اِ) به لغت سریانی خرقه را گویند و به عربی بقلة المبارکه و بقلة الحمقا خوانند. (برهان ) (آنندراج ). بقله ٔمبارکه . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مأخوذ از سریانی . خرفه . (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 2 ص
زریرانلغتنامه دهخدازریران . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به بغداد، (منتهی الارب ). قریه ای میان حله و بغداد در غربی ایوان کسری ̍ که فرات مغرب و دجله مشرق آن را آبیاری کند. رجوع به یادگار زریران شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مزدیسنا شود.
زریرگیاهلغتنامه دهخدازریرگیاه . [ زَ ] (اِ مرکب ) دوائی باشد که آنرا اکلیل الملک گویند و آن را اسپرک نیز گویند و رنگ آن سبز مایل به زردی باشد... (غیاث اللغات ). رجوع به زریر شود.
زریرهلغتنامه دهخدازریره . [ زَ رِ ] (اِ) گیاهی از طایفه ٔبادرنجبویه که افسنتین نیز گویند. (ناظم الاطباء).
زریرهلغتنامه دهخدازریره . [ زَ ری رَ / رِ ] (معرب ، اِ) معرب زریر. واحد زریر. یک دانه زریر. (فرهنگ فارسی معین ). به پارسی اسپرک را زریره گویند و آن شکوفه ٔ نباتیست که منبت او کوههای جرجان باشد و ابوبکربن علی عثمان که مترجم این کتاب است ، گوید: نبات اسپرک اختصا
پور زریرلغتنامه دهخداپور زریر. [ رِ زَ ] (اِخ ) مراد نستور (بستور) است نبسه ٔ گشتاسب شاه : بیامد همانگاه نستور[بستور] شیرنبرده کیان زاده پور زریر.دقیقی (از شاهنامه ).
زردزریرلغتنامه دهخدازردزریر.[ زَ دِ زَ ] (اِ مرکب ) زریر گیاهی است که بوی رنگ کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از رنگ زرد که از گیاه زریر بدست آید. رجوع به زرد و زریر شود.