زرینلغتنامه دهخدازرین . [ زَرْ ری ] (ص نسبی )زرینه . منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری . طلائی . (فرهنگ فارسی معین ). ذهبی . طلائی . منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب . بزر گرفته . زراندود. از زر کرده . زرینه . منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی . به زر آب داده . (از یادداشتهای
چرخآواsirenواژههای مصوب فرهنگستاناسبابی که در آن هوای متراکم از سوراخهای یک قرص چرخان بگذرد و صدا یا صوت بلندی ایجاد شود
زرینهلغتنامه دهخدازرینه . [ زَرْ ری ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوباتوست که در بخش دیواندره شهرستان سنندج و بیست و سه هزارگزی شمال باختری دیواندره واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زرینهلغتنامه دهخدازرینه . [ زَرْ ری ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان چاردولی است که در بخش قروه ٔ شهرستان سنندج و 26 هزارگزی جنوب خاوری قروه واقع است و 343 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5</span
زرینوریلغتنامه دهخدازرینوری . [ زَ] (اِ) بقلةالیمانیة. یربوز . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رجل الغراب . (یادداشت ایضاً).
زرینهلغتنامه دهخدازرینه . [ زَرْ ری ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) زرین . (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء). ذهبی و طلائی و مذهب . (ناظم الاطباء). ساخته از زر. ساخته از طلا. اشیاء و ابزار طلائی . زیور زرین . پیرایه ٔ ساخته از زر : ایدون گویند ک
زرینهلغتنامه دهخدازرینه . [ زَرْ ری ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان قراتوره است که در بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج و 26 هزارگزی شمال خاوری دیواندره واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr"
زرین آبادلغتنامه دهخدازرین آباد. [ زَرْ ری ] (اِخ ) دهی از دهستان میان دورود است که در بخش مرکزی شهرستان ساری و دوازده هزارگزی جنوب خاوری ساری واقع است و 960 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
زرین آبادلغتنامه دهخدازرین آباد. [ زَرْ ری ] (اِخ ) دهی ازدهستان اسفند آباد است که در بخش قروه ٔ شهرستان سنندج و هیجده هزارگزی شمال خاور قروه واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زرین چراغلغتنامه دهخدازرین چراغ . [ زَرْ ری چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) چراغی از طلا. چراغی از زر. چراغی که از طلا ساخته باشند. || کنایه از شعاع خورشید : دگر روز چون خور برآمد ز راغ نهاد از بر چرخ زرین چراغ . فردوسی
زرین چنگلغتنامه دهخدازرین چنگ . [ زَرْ ری چ َ ] (اِ مرکب ) معروف . (آنندراج ). چنگی ساخته از زر : هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب خس وخاشاک را این شعله زرین چنگ می سازد.صائب (از آنندراج ).
زرین درفشلغتنامه دهخدازرین درفش . [ زَرْ ری دَ / دِ رَ ] (اِمرکب ) درفشی ساخته از زر. علَمی از طلا : ستاده ملک زیر زرین درفش ز سیفور بر تن قبای بنفش . نظامی .ز بس پرنیانهای زرین درفش هوا گشته گلگون
دره زرینلغتنامه دهخدادره زرین . [ دَرْ رَ زَرْ ری ] (اِخ ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه شهرستان خرم آباد. واقع در 10هزارگزی شمال باختری زاغه و 6هزارگزی شمال باختری راه شوسه ٔ خرم آباد به بروجرد با
تاج زرینلغتنامه دهخداتاج زرین . [ ج زَرْ ر ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) افسری از زر. تاج ساخته شده از طلا. || کنایه است از شعله ٔ شمع و چراغ و غیره : تا نبود این تاج زرین بر سرش استوده بودشمع افتاد از هوای سر فرازی درگداز.کلیم (از آنندراج ).<
چشمه زرینلغتنامه دهخداچشمه زرین . [ چ َ / چ ِ م َ زَرْ ری ] (اِخ ) مؤلف مرات البلدان نویسد: «آبادیی است از مزارع ناحیه ٔ طبس مسینا که قدیم النسق و بی سکنه است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
دارا و بت زرینلغتنامه دهخدادارا و بت زرین . [ وُ ب ُ ت ِ زَرْ ری ] (اِخ ) نام کتابی از ایرانیان قدیم بوده که به عربی ترجمه شده است و ابن الندیم در ص 424 فهرست خویش آن را بنام «دارا و الصنم الذهبی » یاد کرده است .
دارةالخنزرینلغتنامه دهخدادارةالخنزرین . [ رَ تُل ْ خ َ زَ رَ ] (اِخ ) از آبهای بنی حمل بن ضباب در ارطاة است ابن درید گوید: دراةالخنزرتین و دارةالخنزر بسا در شعر نیز گفته اند. (معجم البلدان ).