زرین کاسهلغتنامه دهخدازرین کاسه . [ زَرْ ری س َ / س ِ ] (اِ مرکب ) کاسه ای که از طلا ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین ). || بمعنی زرین صدف است که کنایه از آفتاب جهانتاب باشد. (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب . خورشید. (فرهنگ فارسی معین ) <
چرخآواsirenواژههای مصوب فرهنگستاناسبابی که در آن هوای متراکم از سوراخهای یک قرص چرخان بگذرد و صدا یا صوت بلندی ایجاد شود
چرخ زرین کاسهلغتنامه دهخداچرخ زرین کاسه . [ چ َ خ ِ زَرْ ری س َ / س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از فلک چهارم است که فلک آفتاب باشد. (برهان ) (انجمن آرا). کنایه از فلک چهارم که مقام آفتاب است . (آنندراج ). فلک چهارم . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). || کره ٔ آ
زردکفلغتنامه دهخدازردکف . [ زَ ک َ ] (ص مرکب ) کنایه از خورشید است . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . خورشید. (ناظم الاطباء). زر رومی . زر سرخ سپهر. زرگر چرخ . زرین ترنج .زرین کاسه . زرین کلاه . کنایه از آفتاب باشد. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). زرین همای . زر سرخ . زرد فواره : زرین صدف ؛ یعنی آف
زرین صدفلغتنامه دهخدازرین صدف . [ زَرْ ری ص َ دَ ] (اِ مرکب ) چیزی به شکل صدف که از طلا ساخته باشند. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از آفتاب جهانتاب . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از آفتاب و او را زرین کاسه و زرین کلاه نیز گویند. (انجمن آرا) <span class="h
سلوکلغتنامه دهخداسلوک . [ س ُ ] (ع مص ) راه رفتن . (آنندراج ) (غیاث ). راه سپردن . (دهار) (مجمل اللغة) (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59). پای سپر کردن جای را. سَلک . (منتهی الارب ). و رجوع به سلک شود.- حسن سلوک </spa
زرلغتنامه دهخدازر. [ زَ / زَرر ] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات ). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی
زرینلغتنامه دهخدازرین . [ زَرْ ری ] (ص نسبی )زرینه . منسوب به زر. آنچه از زر ساخته شده باشد. زری . طلائی . (فرهنگ فارسی معین ). ذهبی . طلائی . منسوب به زر. (ناظم الاطباء). از زر. از ذهب . بزر گرفته . زراندود. از زر کرده . زرینه . منسوب به زر. مطلی به زر. ذهبی . به زر آب داده . (از یادداشتهای
دره زرینلغتنامه دهخدادره زرین . [ دَرْ رَ زَرْ ری ] (اِخ ) دهی است از دهستان دالوند بخش زاغه شهرستان خرم آباد. واقع در 10هزارگزی شمال باختری زاغه و 6هزارگزی شمال باختری راه شوسه ٔ خرم آباد به بروجرد با
تاج زرینلغتنامه دهخداتاج زرین . [ ج زَرْ ر ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) افسری از زر. تاج ساخته شده از طلا. || کنایه است از شعله ٔ شمع و چراغ و غیره : تا نبود این تاج زرین بر سرش استوده بودشمع افتاد از هوای سر فرازی درگداز.کلیم (از آنندراج ).<
چشمه زرینلغتنامه دهخداچشمه زرین . [ چ َ / چ ِ م َ زَرْ ری ] (اِخ ) مؤلف مرات البلدان نویسد: «آبادیی است از مزارع ناحیه ٔ طبس مسینا که قدیم النسق و بی سکنه است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 233).
دارا و بت زرینلغتنامه دهخدادارا و بت زرین . [ وُ ب ُ ت ِ زَرْ ری ] (اِخ ) نام کتابی از ایرانیان قدیم بوده که به عربی ترجمه شده است و ابن الندیم در ص 424 فهرست خویش آن را بنام «دارا و الصنم الذهبی » یاد کرده است .
دارةالخنزرینلغتنامه دهخدادارةالخنزرین . [ رَ تُل ْ خ َ زَ رَ ] (اِخ ) از آبهای بنی حمل بن ضباب در ارطاة است ابن درید گوید: دراةالخنزرتین و دارةالخنزر بسا در شعر نیز گفته اند. (معجم البلدان ).