زشت یادلغتنامه دهخدازشت یاد. [ زِ ] (اِ مرکب ) غیبت بود به بدی . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 107).بد یاد کردن است که غیبت و بدگویی و خبث کسی کردن باشد. (برهان ). بمعنی یاد کردن به بدی و زشتی که به تازی غیبت گویند. (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از
زشت یادفرهنگ فارسی عمید۱. بدگویی پشت سر کسی.۲. (اسم) سخن زشتی که دربارۀ کسی گفته میشود؛ غیبت: ◻︎ به تو بازگردد غم عاشقی / نگارا مکن اینهمه زشتیاد (رودکی: ۵۲۲).
زیستفنّاوری زیستمحیطیenvironmental biotechnologyواژههای مصوب فرهنگستاناستفاده از روشهای زیستفنّاوری در حفظ و مراقبت از محیط زیست
دگرگشت بیگانهزیست،سوختوساز بیگانهزیستxenobiotic metabolismواژههای مصوب فرهنگستانسوختوساز موادی که برای اندامگان بیگانه ضروری است
زشت یاد کردنلغتنامه دهخدازشت یاد کردن . [ زِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پشت سر کسی بد گفتن . غیبت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
غیبتفرهنگ فارسی عمیدبدگویی کردن پشت سر کسی؛ زشتیاد.⟨ غیبت کردن: (مصدر لازم) = غیبت۲⟨ غیبت گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] = غیبت۲
غیبةلغتنامه دهخداغیبة. [ غ َ ب َ ] (ع مص ) غایب شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). ناپدید شدن . (منتهی الارب ). دور شدن و ناپدید گشتن . جدایی . (اقرب الموارد). ضد حضور. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). غایب شدن . نادیداری . مقابل حضور. مقابل حضرت . غَیب . غِیاب . غُیوب . مَغیب . (اقرب الم
اینهمهلغتنامه دهخدااینهمه . [ هََ م َ / م ِ ] (ق مرکب ) اینقدر. (آنندراج ). به این بسیاری و به این زیادی و همه اینها. (ناظم الاطباء). این اندازه . (فرهنگ فارسی معین ) : بتو بازگردد غم عاشقی نگارا مکن اینهمه زشت یاد. <p class=
غیبت کردنلغتنامه دهخداغیبت کردن . [ غ َ / غ ِ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غایب شدن . ناپدید شدن . حاضر نشدن . رجوع به غَیبَت شود. || بد گفتن در پشت سر کسی . بدی و عیب کسی را در غیاب او گفتن . بدگویی کردن از کسی در غیاب وی . از پس مردم بد گفتن . (ترجمان القرآن علامه ٔ
بازگشتنلغتنامه دهخدابازگشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) رجعت . (منتهی الارب ). مراجعت . برگشتن . (ناظم الاطباء). اِیاب . بازگردیدن . رجوع . عود. برگردیدن . معاودت نمودن . (آنندراج ). ارتجاع . تراجع. انتکاث . اعتکار. انسیاب . رَجع. رُجعی ̍. (منتهی الارب ). صُدور. حَور. مَعاد. (تاج المصادر بیهقی ). ا
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زَ ] (اِ) بمعنی دیدن باشد و عربی رؤیت خوانند. (برهان ). در تحفه به فتح زا بمعنی دیدن و در فرهنگ بجای دیدن دویدن آورده . (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ).در برهان زنشت بر وزن بهشت بمعنی دیدن آورده ... (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل و زنشت شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِ) دویدن . (از برهان ). دو. تیزروی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کولیونداست که در بخش سلله ٔ شهرستان خرم آباد و پانزده هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
زشتلغتنامه دهخدازشت . [زِ ] (ص ) ضد زیبا که زبون و بد باشد. (برهان ). ضد زیبا. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بدشکل . بدگل . ضد زیبا و درشت . بد. زبون . ناهموار. (از ناظم الاطباء). آنچه دیدنش خوش نیاید مردم را. (فرهنگ فارسی معین ) (شرفنامه ٔ منیری ). بدنما. بدگل . بدمنظر. مقابل زیبا. (فرهنگ ف
زشتفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ زیبا] بدگل؛ بدنما.۲. ناپسند.⟨ زشتوزیبا: (ادبی) در بدیع، شعری که یک مصراع آن مدح و مصراع دیگرش ذم باشد، مانند این شعر: زلف است اینکه بر رخ چون گل فکندهای / یا دسته یوشنی است که بر پل فکندهای ـ پوشیدهای تو آن تن سیمین به پیرهن / یا یک تغار ماست بر آن جل فکندهای؛ تحوی
خوب و زشتلغتنامه دهخداخوب و زشت . [ ب ُ زِ ] (ترکیب عطفی ، اِمرکب ) خوب و بد. نیک و بد. زشت و زیبا : پس آن نامه را زود پاسخ نوشت پدیدار کرد اندر او خوب و زشت . فردوسی .بهر سان که ما را رسد خوب و زشت سر خود نتابیم از آن سرنوشت .<
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زَ ] (اِ) بمعنی دیدن باشد و عربی رؤیت خوانند. (برهان ). در تحفه به فتح زا بمعنی دیدن و در فرهنگ بجای دیدن دویدن آورده . (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (آنندراج ).در برهان زنشت بر وزن بهشت بمعنی دیدن آورده ... (انجمن آرا) (آنندراج ). رجوع به ماده ٔ قبل و زنشت شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِ) دویدن . (از برهان ). دو. تیزروی . (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زشتلغتنامه دهخدازشت . [ زِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کولیونداست که در بخش سلله ٔ شهرستان خرم آباد و پانزده هزارگزی باختر راه شوسه ٔ خرم آباد به کرمانشاه واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
زشتلغتنامه دهخدازشت . [زِ ] (ص ) ضد زیبا که زبون و بد باشد. (برهان ). ضد زیبا. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بدشکل . بدگل . ضد زیبا و درشت . بد. زبون . ناهموار. (از ناظم الاطباء). آنچه دیدنش خوش نیاید مردم را. (فرهنگ فارسی معین ) (شرفنامه ٔ منیری ). بدنما. بدگل . بدمنظر. مقابل زیبا. (فرهنگ ف