زنگارلغتنامه دهخدازنگار. [ زَ ] (اِ) مزیدعلیه زنگ ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از
زنگارفرهنگ فارسی عمید۱. مادهای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسیداستیک در سطح مس به وجود میآید؛ اکسید مس.۲. [قدیمی] زنگ آهن.⟨ زنگار معدنی: (شیمی) [قدیمی] زاج سبز.
جنگارلغتنامه دهخداجنگار. [ ج َ ] (اِ) چنگار. زنگار. (ناظم الاطباء). || خرچنگ . (برهان ) (ناظم الاطباء). سرطان . (برهان ). جانوری است آبی که در خشکی بپای کج رود و آنرا پنجپایک و پنجپایه و خرچنگ نیز گویند و بتازیش سرطان خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). || (ص ) جنگ آورنده . (برهان ). آرنده ٔ جنگ . غاز
زنارلغتنامه دهخدازنار. [ زُن ْ نا ] (معرب ، اِ) هر رشته را گویند عموماً. (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). ریسمانی است به ستبری انگشت از ابریشم که آن را بر کمر بندند و این غیر از کستیح است . (از تعریفات جرجانی ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). مأخوذ از تازی هر رشته ای عموماً. || هر حلقه و رشته ای که ب
زنارفرهنگ فارسی عمید۱. کمربندی که مسیحیان ذِمی به حکم مسلمانان بر کمر میبستهاند تا از مسلمانان بازشناخته شوند.۲. نوار یا گردنبندی که مسیحیان با صلیب کوچکی بهگردن خود آویزان میکردند.۳. = کستی
زنگاردلغتنامه دهخدازنگارد. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوده است که در بخش بستک شهرستان لار واقع است و 349 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
زنگارکلغتنامه دهخدازنگارک . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان فراهان است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 364 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زنگارگونلغتنامه دهخدازنگارگون . [ زَ ] (ص مرکب ) زنگارفام . آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگاری : تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون . رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت .<br
زنگاریلغتنامه دهخدازنگاری . [ زَ ] (ص نسبی ) برنگ زنگار. (ناظم الاطباء). زنجاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به زنگار. (فرهنگ فارسی معین ) : خلقانش کرد جامه ٔزنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
زنگاردلغتنامه دهخدازنگارد. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گوده است که در بخش بستک شهرستان لار واقع است و 349 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
زنگارکلغتنامه دهخدازنگارک . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان فراهان است که در بخش فرمهین شهرستان اراک واقع است و 364 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زنگارگونلغتنامه دهخدازنگارگون . [ زَ ] (ص مرکب ) زنگارفام . آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگاری : تاک رز بینی شده دینارگون پرنیان سبز او زنگارگون . رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت .<br
زنگاریلغتنامه دهخدازنگاری . [ زَ ] (ص نسبی ) برنگ زنگار. (ناظم الاطباء). زنجاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به زنگار. (فرهنگ فارسی معین ) : خلقانش کرد جامه ٔزنگاری این تند و تیز باد فرودینا. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
پروازنگارFDR 1, flight data recorder, recorder flightواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای در هواگَرد برای ضبط خودکار اطلاعات پرواز متـ . جعبۀ سیاه
آمیلازنگارamylographواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی که فعالیت آلفاآمیلازی و گرانرَوی ژلههایی مانند ژلۀ آرد غلات را میسنجد و بهصورت منحنی نشان میدهد