زهشلغتنامه دهخدازهش . [ زِ هَِ ] (اِمص ) عمل زهیدن . (فرهنگ فارسی معین ). زائیدن . زادن . زائیده شدن . تولد. اسم مصدر زهیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زایش : به بالای سرو و به نیروی پیل به انگشت خشت افکند بر دو میل نیاید به گیتی ز راه زهش به فرمان دا
زهشguttation, sudation 2واژههای مصوب فرهنگستانخروج آب و مواد محلول از گیاه بهصورت مایع ازطریق روزنههای آبی متـ . تعریق 2
جهزلغتنامه دهخداجهز. [ ج َ ] (ع مص ) کشتن خسته را. (آنندراج ). کشتن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جهشلغتنامه دهخداجهش . [ ج َ هَِ ] (اِمص ) از جستن ، جهیدن . پرش : سر بجهد چونکه بخواهد شکست وین جهش امروز در این خاک هست . نظامی . || سرشت و خلقت و طبیعت . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). طینت : <b
جهشلغتنامه دهخداجهش .[ ج َ ] (ع مص ) زاریدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || آماده ٔ گریستن شدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آغاز کردن به گریستن . (تاج المصادر بیهقی ). || آمدن : جهش الی القوم ؛ اتاهم . || آماده و مهیا شدن . (ذیل اقرب الموارد): جهش للشوق و الحزن ؛ تهیاء. (ذیل اق
جهیزلغتنامه دهخداجهیز. [ ج َ ] (ع ص ) موت جهیز؛ مرگ ِ شتاب . || فرس جهیز؛ اسب سبک رو و سخت رونده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). اسب زودرو. (مهذب الاسماء). || (اِ) جهیزیه . جهاز عروس . رخت زن . ساختگی اسباب و رخت برای دختر و مرده . (غیاث ) : گفت کابین و ملک و رخت
زهشتلغتنامه دهخدازهشت . [ زِ هَِ ] (اِ) دم و نفس را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (جهانگیری ).
اشلغتنامه دهخدااش .[ اِ/ -ِش ْ ] (پسوند) -ِش . علامت اسم مصدر که غالباًپس از ریشه ٔ فعل که بیشتر با مفرد امر حاضر یکی است ، درآید: پرورش ، پرستش ، روش ، آکنش ، افزایش ، کاهش ، کشش ، فروزش ، نمایش ، ستایش ، آلایش ، آرایش ، بخشش ، کنش ، خواهش ، خلش ، آسایش ،
فزایشلغتنامه دهخدافزایش . [ ف َ ی ِ ] (اِمص ) مقابل کاهش . افزایش . افزودن . (یادداشت بخط مؤلف ) : گرت رای به آزمایش بودهمه روزت اندر فزایش بود. فردوسی .- فزایش رسیدن ؛ زیاد شدن . افزایش یافتن . فزونی یافتن
زهشتلغتنامه دهخدازهشت . [ زِ هَِ ] (اِ) دم و نفس را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (جهانگیری ).
تیزهشلغتنامه دهخداتیزهش . [ هَُ ] (ص مرکب ) زیرک و عاقل و هوشمند و ذهین و خداوند فراست . تیزهوش . (ناظم الاطباء). هوشیار و هوشمند : تیزهش تا نیازماید بخت به چنین جایگاه نگراید. دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).چنین گفت شنگل به یار
تیزهشفرهنگ فارسی عمید= تیزهوش: ◻︎ هر کسی در بهانه تیزهش است / کس نگوید که دوغ من ترش است (نظامی۴: ۵۳۳).
بزهشلغتنامه دهخدابزهش . [ ب ُ هَِ ] (اِمص ) بمعنی مقابله باشد که در برابر مقارنه است . (برهان ) (آنندراج ).
برونزهشexudation 1واژههای مصوب فرهنگستانخروج آهستۀ مایع، حاوی پروتئینها و گویچههای سفید، از دیوارۀ رگهای خونی سالم که معمولاً براثر التهاب رخ میدهد
ترازهشtransudation 1واژههای مصوب فرهنگستانعبور مایع از خلال غشا، بهویژه عبور خون از دیوارۀ مویرگها