زهگیرلغتنامه دهخدازهگیر. [ زِ ] (اِ مرکب ) معروف است و آن انگشترمانندی باشد از شاخ و استخوان و غیره که در انگشت ابهام کنند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). انگشتری باشد که از شاخ حیوان و استخوان و غیره سازند و به وقت تیراندازی در نر انگشت کنند. (غیاث ). و زه کمان را بدان گیرند
زهگیرفرهنگ فارسی عمیدانگشتانۀ چرمی یا استخوانی که در قدیم هنگام تیراندازی با کمان به سرانگشت میکردند تا زه کمان به انگشتان آسیب نرساند.
زهگیرفرهنگ فارسی معین(زِ) (اِ.) انگشتانه ای از چرم یا استخوان که درِ آن را در انگشت کرده ، زِه کمان را می کشیدند.
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج َ ] (ع مص ) آشکار گردیدن . || آشکار کردن کلام را. || بلند کردن آواز. || بسیار شمردن لشکر را. || نادانسته در زمین رفتن . || دیدن کسی را بی پرده . || نماینده و دیداری یافتن کسی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بزرگ نمودن کسی در دیده ٔ دیگری . (از اقرب الموارد). ||
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج َ هََ ] (ع مص )خیره گردیدن چشم از آفتاب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ندیدن چشم در نور خورشید. (از اقرب الموارد). روزکور شدن . (آنندراج ). کم دید شدن و ندیدن در روز. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج َ هَِ ] (ع ص ) دیداری : رجل جهر؛ مرد دیداری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کلام جهر؛ سخن بلند. (از اقرب الموارد).
جهرلغتنامه دهخداجهر. [ ج ُ ] (ع اِ) شکل و هیأت . (آنندراج ). هیأت مرد. || جمال و بهای مرد و حسن هیأت آن و جُهْرة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). حسن منظر. دیدار، گویند: مااحسن جَهْره و مااقبح جُهْره . (منتهی الارب ).
جهیرلغتنامه دهخداجهیر. [ ج َ ] (ع ص ، اِ) مرد دیداری . (مهذب الاسماء). صاحب جمال . صاحب حسن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مرد صاحب منظر. (اقرب الموارد). || سزاوار احسان . مؤنث : جهیرة. ج ، جُهَراء. || شیر بی آب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || کلام جهیر؛ سخن بلند. (منتهی الارب ). || بل
زهگیرسازلغتنامه دهخدازهگیرساز. [ زِ ] (نف مرکب ) از عالم زره ساز. (آنندراج ). سازنده ٔ زهگیر. که زهگیر سازد : چو دیدم رخ یار زهگیرسازبخون گشتم آغشته از تیر ناز. محمدطاهر وحید (از آنندراج ).رجوع به زهگیر شود.
زهگیرزهگیر کردنلغتنامه دهخدازهگیرزهگیر کردن . [ زِ زِ ک َ دَ] (مص مرکب ) پاره پاره کردن . (آنندراج ) : کشیدی آهوئی رابر سر تیرکه شاخش را کند زهگیرزهگیر.محمدسعید اشرف (از آنندراج ).
ختیعهلغتنامه دهخداختیعه . [ خ َ ع َ ] (ع اِ) انگشتوانه تیراندازان از چرم . (دهار).زهگیر. چله گیر و آن انگشتانه ای است از پوست که تیراندازان انگشت نر (= ابهام ) در آن کنند. (یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خَتایِع. || انگشتوانه . ج ، خَتایِع. (مهذب الاسماء).
شستفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) انگشت بزرگ دست یا پا؛ انگشت نر؛ ابهام.۲. [قدیمی] زهگیر؛ انگشتانۀ چرمی یا استخوانی که هنگام تیراندازی با کمان بر سر انگشت شست میکردند: ◻︎ نظر کن چو سوفار داری به شست / نه آنگه که پرتاب کردی ز دست (سعدی۳: ۳۲۲).
شصتلغتنامه دهخداشصت . [ ش َ ] (اِ) شست . قلاب ماهیگیری . (از ناظم الاطباء). شست . شص . دام ماهی . دام ماهیگیری . تور ماهیگیری . (یادداشت مؤلف ) : در شصت فتاده ام چو ماهی آیا بود آنکه دست گیرد. حافظ. || ابهام . انگشت نر. انگشت کوت
کمان گرههلغتنامه دهخداکمان گرهه . [ ک َ گ ُ رُ هََ / هَِ ] (اِ مرکب )کمان گروهه . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) : یک نوبت مُغُل بچه ای کمان گرهه در دست به زاویه ٔ او درآمد و سنگی بر مرغکی انداخت ، زهگیر او از دست بیفتاد و غلطان به چاه افتاد.
نظمی هرویلغتنامه دهخدانظمی هروی . [ ن َ ی ِ هََ رَ ] (اِخ ) از شاعران قرن نهم هجری قمری است . مؤلف صبح گلشن نام او را ملا اخی زهگیر تراش ثبت و این بیت را از او نقل کرده است :شدیم خاک رهت گر به درد ما نرسی چنان رویم که دیگر به گرد ما نرسی .رجوع به صبح گلشن ص
زهگیرزهگیر کردنلغتنامه دهخدازهگیرزهگیر کردن . [ زِ زِ ک َ دَ] (مص مرکب ) پاره پاره کردن . (آنندراج ) : کشیدی آهوئی رابر سر تیرکه شاخش را کند زهگیرزهگیر.محمدسعید اشرف (از آنندراج ).
زهگیرسازلغتنامه دهخدازهگیرساز. [ زِ ] (نف مرکب ) از عالم زره ساز. (آنندراج ). سازنده ٔ زهگیر. که زهگیر سازد : چو دیدم رخ یار زهگیرسازبخون گشتم آغشته از تیر ناز. محمدطاهر وحید (از آنندراج ).رجوع به زهگیر شود.