زورآورلغتنامه دهخدازورآور. [ وَ ] (نف مرکب ) زورآورنده . زورمند. نیرومند. پهلوان . (فرهنگ فارسی معین ). قوی . نیرومند. زورمند. پرزور. ج ، زورآوران .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر چیز پرزور و قوی . (آنندراج ). زبردست و غالب . (ناظم الاطباء) : یکی داستان زد بر این بر پل
زورآور شدنلغتنامه دهخدازورآور شدن . [ وَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فشار آوردن آب ، درد و جز آن : آب زورآور شد و در سد رخنه کرد یا سد را شکست . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زور و دیگر ترکیبهای آن شود.
جورپورلغتنامه دهخداجورپور. (اِ) پرنده ایست خوب رفتار آتشخوار، و آنرا ترنگ و ترلک و تورنگ و چوز و کبک گویند، بتازیش تذرو خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به جوربور شود.
زورآوریلغتنامه دهخدازورآوری . [ وَ ] (حامص مرکب ) زورمندی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زورمندی . نیرومندی . پهلوانی . (فرهنگ فارسی معین ). قوت و طاقت و نیرو و زبردستی و غلبه . (ناظم الاطباء) : استاد را به زورآوری بر من دست نبود. (گلستان ).با همه زورآوری و مردی و شیری
زورآوریلغتنامه دهخدازورآوری . [ وَ ] (حامص مرکب ) زورمندی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زورمندی . نیرومندی . پهلوانی . (فرهنگ فارسی معین ). قوت و طاقت و نیرو و زبردستی و غلبه . (ناظم الاطباء) : استاد را به زورآوری بر من دست نبود. (گلستان ).با همه زورآوری و مردی و شیری
زوربازلغتنامه دهخدازورباز. (نف مرکب ) قوی و توانا. (آنندراج ). تنومند و قوی و قادر و زورآور. (ناظم الاطباء).
خنگالغتنامه دهخداخنگا. [ خ ِ ] (ص ) قوی هیکل . پهلوان . زورآور. || روستائی پهلوان و دهقان زوردار. (ناظم الاطباء).
زورکارلغتنامه دهخدازورکار. (ص مرکب ) زورآور و قوی . || مشکل . (آنندراج ). دشوار و عسیر. || ظلم و ستم کنان . (ناظم الاطباء).
زورآور شدنلغتنامه دهخدازورآور شدن . [ وَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فشار آوردن آب ، درد و جز آن : آب زورآور شد و در سد رخنه کرد یا سد را شکست . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زور و دیگر ترکیبهای آن شود.
زورآوری کردنلغتنامه دهخدازورآوری کردن . [ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نیرو کردن . مقابله کردن . مبارزه کردن . جنگ و ستیز کردن : جنگ و زورآوری مکن با مست . سعدی (گلستان ).یکی پنجه ٔ آهنین راست کردکه با شیر زورآوری خواست کرد. <p class="author
زورآوریلغتنامه دهخدازورآوری . [ وَ ] (حامص مرکب ) زورمندی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زورمندی . نیرومندی . پهلوانی . (فرهنگ فارسی معین ). قوت و طاقت و نیرو و زبردستی و غلبه . (ناظم الاطباء) : استاد را به زورآوری بر من دست نبود. (گلستان ).با همه زورآوری و مردی و شیری