زوشلغتنامه دهخدازوش . [ زَ ] (ع ص ) بنده ٔ ناکس و لئیم . و عامه به ضم زاء خوانند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بنده ٔ فرومایه و عبد لئیم . (فرهنگ فارسی معین ).
زوشلغتنامه دهخدازوش . (ص ) خشمگین و ترش روی و تندخوی و کج طبیعت و زودرنج باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بدخو. تند. (صحاح الفرس ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تند و سخت طبع. (لغت فرس اسدی ، یادداشت ایضاً). تندخو. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). تندخو. سخت طبع. بدطبع. خشمگین . (فرهنگ فا
زوشلغتنامه دهخدازوش . [ زَ وَ / وُ ] (اِخ ) بمعنی زاوش که نام ستاره ٔ مشتری باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نام یکی از سبعه ٔ سیاره است که آن را به تازی مشتری خوانند و آن را زاوش نیز گویند. (جهانگیری ).
زوشفرهنگ فارسی عمید۱. تندخو؛ بدخو؛ ترشرو؛ بدطبع: ◻︎ بانگ کردمت ای فغ سیمین / زوش خواندم تو را که هستی زوش (رودکی: ۵۲۴).۲. نیرومند: ◻︎ بریزد پنجه و دندان و شاخ و زهره در رزمت / ز ببر زوش و پیل مست و گرگ تند و شیر نر (عبدالواسع جبلی: ۱۹۴).
جوپیشلغتنامه دهخداجوپیش . (اِخ ) دهی جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان . سکنه ٔ آن 272 تن . آب آن از کیاجو از سفیدرود و محصول آن برنج ، ابریشم ، صیفی و شغل اهالی زراعت است . راه فرعی از طریق گلشتاجان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl"
جوزلغتنامه دهخداجوز. (اِخ ) دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. این ده در جلگه واقع و دارای هوایی معتدل است . سکنه ٔ آن 622 تن . آب آن از قنات و محصول آنجا غلات ، لبنیات ، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <spa
جوزلغتنامه دهخداجوز. [ ج َ ] (ع مص ) گذشتن از جای و پس افکندن آنرا به رفتن از وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) میانه ٔ چیزی . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ). وسط چیزی . (غیاث اللغات ). || معظم چیزی . ج ، اجواز. (منتهی الارب ). || (معرب ، اِ) از فارسی . (جمهرة از المزهر). گردو. (اقر
جوشلغتنامه دهخداجوش . (اِ) جوشش . غلیان . فوران . (فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. (برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و نهادن و ریختن مستعمل و همچنین بجوش آمدن . (آنندراج ) : دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
زوشیدنلغتنامه دهخدازوشیدن . [ دَ ] (مص ) تراویدن آب یا نمی از جایی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چکیدن و تقطیر شدن و تراویدن . (ناظم الاطباء) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که به کودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده
ژوشلغتنامه دهخداژوش . (ص ) تند و تیز و سخت و زودخشم بود : کردمت بانگ ای مه سیمین ژوش خواندم ترا که هستی ژوش . رودکی (از لغت نامه ٔ اوبهی ).زوش . رجوع به زوش شود.
ژوشلغتنامه دهخداژوش . (اِخ ) زوش . سمعانی گوید: قریه ای از قراء بخاراست و گمان میکنم نزدیک نور باشد. (الانساب سمعانی ورق 281).
کشکلهلغتنامه دهخداکشکله . [ ک َ ک ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) جوزه ٔ پنبه بود که از او پنبه بیرون کنند. (یادداشت مؤلف ) : هست ز مغز آن سرت ای منگله همچو زوش مانده تهی کشکله .رودکی .
روشلغتنامه دهخداروش . (ص ) مخفف روشن باشد که از روشنائی است چنانکه گویند «چشم شما روش ». (برهان قاطع). مخفف روشن . چنانکه گویند چش روشی یعنی چشم روشن . (آنندراج ). || (حامص ) روشنایی : «فرخت بادا روش خنیده گرشاسب هوش ». (از فرهنگ فارسی معین ).</p
زاوشفرهنگ فارسی عمید۱. از خدایان یونانیان قدیم؛ زئوس.۲. ‹زاووش، زواش، زوش› (نجوم) [قدیمی] = مشتری: ◻︎ فلک سادسست زاوش را / که دهندهست دانش و هش را (سنائی۱: ۶۹۹).
زوشیدنلغتنامه دهخدازوشیدن . [ دَ ] (مص ) تراویدن آب یا نمی از جایی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چکیدن و تقطیر شدن و تراویدن . (ناظم الاطباء) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که به کودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده
روزوشلغتنامه دهخداروزوش . [ وَ ] (ص مرکب ) روزمانند. روشن و زیبا چون روز : ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی وای ماه روزوش ز شبستان کیستی .خاقانی .
بزوشلغتنامه دهخدابزوش . [ ب ُزْ وَ ] (اِ مرکب ) پشم موی و پشم بز را گویند. (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ). || (ص مرکب ) بزمانند. مثل بز. (ناظم الاطباء).