زکابلغتنامه دهخدازکاب . [ زَ ] (اِ مرکب ) مداد و حبر باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 24) (از اوبهی ). سیاهی باشد که در دوات کنند و آن را به تازی مرکب خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). سیاهی که بدان نویسند. (فرهنگ رشیدی ). مرکب و سیاهی باشد که در دوات کنند و به عربی حب
زکابلغتنامه دهخدازکاب . [ زُ ] (اِ) صبر سقوطری و چادروا. (ناظم الاطباء). در حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی نوشته : زکاب ؛ صبر، ولی صاحب برهان می نویسد: زکاب به فتح زاء، مرکب و سیاهی ... و بگمان من اگر مصحف حبر نباشد زگاب به ضم زاء و گاف فارسی تخفیفی از زگالاب باشد. (ازیادداشتهای مرحوم دهخدا). رجو
زکابفرهنگ فارسی عمید۱. زاکآب؛ محلول زاک یا زاج.۲. آب سیاه.۳. مرکب سیاه: ◻︎ جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین / حقا که هیچ باز ندانستم از زکاب (بهرامی: شاعران بیدیوان: ۴۰۴ حاشیه).
زقبلغتنامه دهخدازقب . [ زَ ] (ع مص ) (لازم و متعدی ) داخل کردن کلاکموش را در سوراخ وی و درآمدن او در آن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زقبلغتنامه دهخدازقب . [ زَ ق َ ] (ع اِ) راه تنگ . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || نزدیکی . یقال : رمیته من زقب ؛ ای من قرب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زکبلغتنامه دهخدازکب . [ زَ ] (ع مص ) انداختن زن بچه را به یک دفعه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نکاح کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || گائیدن زن خود را. (ناظم الاطباء). || پر نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || (اِ)
جوکوب کردنلغتنامه دهخداجوکوب کردن . [ ج َ / جُو ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریزه ریزه ساختن چیزی را به مقدار جو. (آنندراج ).
زکابرلغتنامه دهخدازکابر. [ زُ ب َ ] (اِخ ) دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زگابلغتنامه دهخدازگاب . [ زَ ] (اِ مرکب ) حبر و مداد باشد. (لغتنامه ٔ اسدی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زکاب شود.
نکابلغتنامه دهخدانکاب . [ ن َ ] (اِ) نک . زاج . (از برهان قاطع) (از آنندراج ). زاک . زک . زمه . (ازجهانگیری ) زاک . ظاهراً تصحیف زکاب است . (رشیدی ). || بعضی آب زاج را گفته اند. || بعضی گویند مخفف نمک آب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
زگالابلغتنامه دهخدازگالاب . [ زُ ] (اِ مرکب ) مرکب و سیاهی باشد که در دوات کنند وبه عربی حبر و مداد خوانند. (برهان ). سیاهی باشد که بدان کتابت کنند و آن را زکاب نیز گویند و به تازی حبر و مداد نامند. (فرهنگ جهانگیری ). مرکب و سیاهی باشد که در دوات کنند و آن را زگاله نیز گویند. (از انجمن آرا) (از
حقالغتنامه دهخداحقا. [ ح َق ْ قا ] (ع ق ) قسم بحق . سوگند با خدای . بخدا قسم . بحق حق . بحق خدا : حقا که ندارد بر او دنیاقیمت واﷲ که ندارد بر او گیتی مقدار. فرخی .ور خواجه ٔ اعظم قدحی کمتر خواهدحقا که میش مه دهی و هم قدحش مه .
بازدانستنلغتنامه دهخدابازدانستن . [ن ِ ت َ ] (مص مرکب ) تمییز کردن . تمییز دادن . تشخیص دادن . بازشناختن : فرق گذاشتن میان دوچیز : حاسد امروز چنین متواری گشتشت و خموش دی همی باز ندانستمی از دابشلیم .(ابوحنیفه ٔ اسکافی از تاریخ بیهقی چ فیاض ص <span class="hl" dir
زکابرلغتنامه دهخدازکابر. [ زُ ب َ ] (اِخ ) دهی از بلوک فاراب دهستان عمارلو است که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
انزکابلغتنامه دهخداانزکاب . [ اِ زِ ] (ع مص ) درآمدن در زمین پست یا در مغاک . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).