زیبارولغتنامه دهخدازیبارو. (ص مرکب ) زیباروی . خوشروی و خوب صورت . (ناظم الاطباء). خوبروی . (آنندراج ) : زیبارویی بدین نکویی و آنگاه بدین برهنه رویی . نظامی .مهر آن دختران زیباروی در دلش جای کرد موی بموی . ن
زبارالغتنامه دهخدازبارا. [ زَ ] (اِخ ) موضعی است که گمان دارم از نواحی کوفه است و نام آن درداستان جنگ قرامطه در روزگار مقتدر آمده . (از معجم البلدان ). نهری است در دو فرسخی بغداد در نزد عقرقوف در نواحی کوفه . بر این نهر پلی بود که یاران المقتدرباﷲ عباسی بمنظور جلوگیری از پیشروی قرمطیان خراب کر
زباریلغتنامه دهخدازباری . [ زَب ْ با ] (اِخ ) محمد مکنی به ابوعبداﷲبن زیادبن زبارکلبی از علماء حدیث و اهل بغداد است . بواسطه ٔ شرفی از قطامی نقل حدیث کرده و احمدبن منصور رمادی از او روایت دارد. زباری اشعار بسیار روایت کرده و در نقل حدیث (برطبق گفته ٔ ابن اثیر) ثقه نیست . (تاج العروس ). سمعانی
زباریلغتنامه دهخدازباری . [ زَب ْ با ] (ص نسبی ) منسوب به زبّار جدّ محمدبن زبار کلبی است . (تاج العروس ). رجوع به انساب سمعانی و ماده ٔ ذیل شود.
زباریلغتنامه دهخدازباری . [ زُ ] (اِخ ) جعفر مکنی به ابوابراهیم بن محمدبن مظفربن محمدبن احمدبن محمد (زبارة) است . او از فرزندان محمد ملقب به زبارة و خود اهل نیشابور بوده است . خطیب در تاریخ بغداد گوید: وی در 440 هَ . ق . ببغداد نزد ما آمد و در آنجا از ابوالحسن
زیباروشلغتنامه دهخدازیباروش . [رَ وِ ] (ص مرکب ) نیکورفتار. خوشرفتار : از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش اینچنین زیباروش کم می بود اندر جهان .(انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ سازمان ص 43).
زیباروشلغتنامه دهخدازیباروش . [رَ وِ ] (ص مرکب ) نیکورفتار. خوشرفتار : از درونسو آشنا و از برون بیگانه وش اینچنین زیباروش کم می بود اندر جهان .(انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ سازمان ص 43).