زیرچاقلغتنامه دهخدازیرچاق . (ص مرکب ) کمان کم زور را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). مقابل بالاچاق . (آنندراج ). || کنایه از کسی است که هر طور او را خواهند و هرچه به او بگویند یا بفرمایند فرمانبردار باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از فرهنگ فارسی معین ) (از
زراقلغتنامه دهخدازراق . [ زَرْ را ] (ع ص ) خداع . فریبنده . (از تاج العروس ) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خداع . (ذیل اقرب الموارد). یقال : فلان زراق ؛ ای خداع . (اللسان از ذیل اقرب الموارد). صاحب نفاق و ریا. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عشوه گر. شیاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) <sp
زیراکلغتنامه دهخدازیراک . (حرف ربطمرکب ) مخفف زیراکه . (آنندراج ). کلمه ٔ تعلیل یعنی زیراکه و از برای آنکه . (ناظم الاطباء). زیراکه . پهلوی «ازیراک ». زیرا. (فرهنگ فارسی معین ). زیراکه . از این راه که . بدین دلیل که . بدین سبب که . بدین جهت که . بدین علت که . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) <span cl
جراکلغتنامه دهخداجراک . [ ج َرْ را ] (ع اِ) فعلت من جراک ؛ بهر تو کردم . و همچنین است من جرائک . (منتهی الارب ). رجوع به جرائک شود.
شگردلغتنامه دهخداشگرد. [ ش ِ گ َ / گ ِ ] (اِ) در خراسان به معنی دفعه و نوبت است . (از یادداشت مؤلف ). || به معنی طرح کار هم هست : شگرد کارش را کشید. (یادداشت مؤلف ). روش کار و فنی است که بیش از هر فن دیگر زیرچاق انسان باشد، چنانکه گویند: فلان پهلوان در کشتی
بالاچاقلغتنامه دهخدابالاچاق . (ص مرکب ) حاکم و غالب . (فرهنگ نظام ). غالب .زبردست . مقابل زیرچاق که بمعنی مغلوب و محکوم و فرمانبردار باشد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : همدمان تو همه چابک و رند و تبچاق همه چون سرو بگلهای چمن بالاچاق . میرنجات (
جریلغتنامه دهخداجری . [ ج َ ] (از ع ، ص ) جری ٔ. بی باک . بهادر. دلاور. شجاع . (ناظم الاطباء). دلیر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بستاخ . گستاخ . (یادداشت مؤلف ). گویند: فلانی برسر ما جری شد؛ یعنی شیرک شد و ما را زیرچاق خود کرد. (آنندراج ) : گویدت این گورخانه است ا
زردگوشلغتنامه دهخدازردگوش . [ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از مردم منافق و مذبذبین باشد. (برهان ) (آنندراج ). کنایه از منافق باشد. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی ). منافق . مذبذب . بدخواه . کینه ور. متملق . (ناظم الاطباء).منافق مذبذب . (فرهنگ فارسی معین ) (از غیاث اللغات ).در بهار عجم ، زردگوش و زردگوشه ؛