زیغاللغتنامه دهخدازیغال . (اِ) قدح بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 326) (اوبهی ). قدح و پیاله ٔ بزرگ را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی به پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .<p class=
زیغالفرهنگ فارسی عمیدقدح؛ پیاله؛ قدح شرابخوری: ◻︎ شِکُفت لاله، تو زیغال بِشکُفان که همی / به دورِ لاله به کف برنهاده بهْ، زیغال (رودکی: ۵۰۴).
زغاللغتنامه دهخدازغال . [ زُ ] (اِ) انگِشت که فحم نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 334). انگشت و چوب سوخته ٔ که پیش از آنکه کاملاً بسوزد آن را خاموش کرده باشند. (ناظم الاطباء). زگال . (برهان ). زگال . ژگال . شگال . شگار. چوب و دیگر اندامهای گیاهی و نیز انسا
جغاللغتنامه دهخداجغال . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو واقع در 20هزارگزی شمال خاوری سیه چشمه و 3500 گزی شمال خاوری راه ارابه رو امامقلی کندی . کوهستانی و سردسیر و هوای آن سالم است <span
زغالفرهنگ فارسی عمیدجسم سخت و سیاهرنگی که از سوختن بافتهای گیاهی و حیوانی ایجاد میشود و حاوی مقدار زیادی کربن است؛ انگِشت؛ آلاس.
جغاللغتنامه دهخداجغال . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قره باشلو بخش چاپشلو شهرستان دره گز و واقع در 7هزارگزی جنوب چاپشلو سر راه مالرو عمومی بشارت . جلگه و هوای آن معتدل است و 124 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات
بشکفانیدنلغتنامه دهخدابشکفانیدن . [ ب ِ ک ُ دَ ] (مص ) بشکفاندن . شکفته کردن . تفتیح . (تاج المصادر بیهقی ) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله بکف برنهاده به زیغال . رودکی .و رجوع به بشکفاندن و شکفتن شود.
شکفاندنلغتنامه دهخداشکفاندن . [ ش ِ ک ُ دَ ] (مص ) شکوفانیدن . شکوفا ساختن . شکوفان کردن . به شکوفه آوردن . شکفانیدن . شکفته ساختن : ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب . مسعودسعد.روضه ٔ معرفت را تازه میگردا
ریغاللغتنامه دهخداریغال . (اِ) قدح . (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) : شکفته لاله تو ریغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به ریغال . رودکی .رجوع به زیغال شود. || کشکول . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
بهلغتنامه دهخدابه . [ ب ِه ْ ] (ص ) در ایرانی باستان «وهیه » (اوستا «ونگه ، وهیه » .«بارتولمه ص 1405» نیز «وهو» صفت است بمعنی خوب و نیک و به . «بارتولمه ص 1395». سانسکریت «وسو» ، پارسی باستان «وهو» ، پهلوی «وه » . (از حاشیه