ساحللغتنامه دهخداساحل . [ ح ِ] (اِخ ) ناحیه ای است در شهرستان بیروت در لبنان ، دربخش عکا و شامل 18 قریه است . (قاموس الاعلام ترکی ).
ساحللغتنامه دهخداساحل . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری است نهاوندی ، او راست :وعده ٔ وصلم بماه و سال مفرمامدت هجر تو سال و ماه ندارد.(از بهترین اشعار پژمان ).
ساحللغتنامه دهخداساحل . [ ح ِ ] (اِخ ) قسمت ساحلی الجزایر و تونس را در افریقا نامند. (قاموس الاعلام ترکی ).
ساحللغتنامه دهخداساحل . [ ح ِ ] (اِخ ) ناحیه ای در افریقا، واقع در ساحل غربی بحر احمر و در شمال مصوع . (قاموس الاعلام ترکی ).
شاعللغتنامه دهخداشاعل . [ ع ِ ] (ع ص ، اِ) اسب که در دم آن سپیدی باشد. (منتهی الارب ). ذوالشعل . (اقرب الموارد). رجوع به شَعَل شود. || رجل شاعل ؛ مرد پریشان غارت . (منتهی الارب ). ای ذواِشعال . (اقرب الموارد). || آتش افروز. || تابدار. شعله دار. (ناظم الاطباء).
ساعللغتنامه دهخداساعل . [ ع ِ ] (ع ص ، اِ) سرفه کننده . (از شرح قاموس ). || گلو است ، یعنی سرفه کننده . (شرح قاموس ).حلق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || الفم . (ذیل اقرب الموارد). دهان : علی اثر عجاع لطیف مصیره یمج لعاع العضرس الجون ساعله <p
صاهللغتنامه دهخداصاهل . [ هَِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از صهیل ، شیهه ٔ اسب . || (اصطلاح منطق ) فصل مقوم است نوع فرس را همچنان که ناطق فصل است مر انسان را و نابح کلب را و ناهق خر را. || شتر که دست و پا را بسیار بر زمین زند و بگزد و بانگ نکندبهیچ یکی (کسی را نخواند) از جهت عزت نفس خود در اندرون
ساحلیلغتنامه دهخداساحلی . [ ح ِ ] (اِخ )محمدبن علی صوری ساحلی مکنی به ابوعبداﷲ از شهر صوراست که برساحل دریای روم واقع است . مردی عالم و حافظ قرآن بود، و احادیث بسیاری روایت کرده است . وی به مصر و شام سفر کرد و سرانجام به عراق رفت ، و تا هنگام مرگ ساکن بغداد بود. رجوع به الانساب سمعانی شود.
ساحلیلغتنامه دهخداساحلی . [ ح ِ لی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به ساحل که بلاد و مواضعی است در اطراف حجاز. (سمعانی ).
ساحلاتلغتنامه دهخداساحلات . [ ح ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است در فارس . در تاریخ گزیده آمده : در زمان او [ ابوبکربن سعدبن زنگی ] ملک فارس رونق تمام گرفت و بسیار عمارات و خیرات کرد چون رباط مظفری ابرقوه ... و مظفری حارک (؟) بر راه ساحلات . (تاریخ گزیده چ عکسی لندن ص <span class
ساحلیلغتنامه دهخداساحلی . [ ح ِ ] (اِخ ) صالح بن بیان ثقفی فنزی معروف به ساحلی . از محدثان است . رجوع به صالح بن بیان . و رجوع به الانساب سمعانی (ذیل کلمه ٔ ساحلی ) شود.
ساحلیلغتنامه دهخداساحلی . [ ح ِ ] (اِخ )محمدبن علی صوری ساحلی مکنی به ابوعبداﷲ از شهر صوراست که برساحل دریای روم واقع است . مردی عالم و حافظ قرآن بود، و احادیث بسیاری روایت کرده است . وی به مصر و شام سفر کرد و سرانجام به عراق رفت ، و تا هنگام مرگ ساکن بغداد بود. رجوع به الانساب سمعانی شود.
ساحلیلغتنامه دهخداساحلی . [ ح ِ لی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به ساحل که بلاد و مواضعی است در اطراف حجاز. (سمعانی ).
ساحل الحیاتلغتنامه دهخداساحل الحیات . [ح ِ لُل ْ ح َ ] (ع اِ مرکب ) کرانه ٔ عمر. پایان عمر. به ساحل الحیات رسیدن کسی یعنی آفتاب عمرش بر لب بام بودن : و قاضی قضاة بوسلیمان داودبن یونس اتباه اﷲ که اکنون بر جای است مقدم تر و بزرگتر این شهر هرچند به ساحل الحیوة رسیده است افگار بم
ساحل خانهلغتنامه دهخداساحل خانه . [ ح ِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) ساحل سرای . سرائی که در کنار دریا باشد. (ناظم الاطباء).
اثر ساحلcoast effectواژههای مصوب فرهنگستاناثر تباین رسانندگی خشکیـ اقیانوسی بر القای الکترومغناطیسی در سطح زمین