ساعدفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) دست انسان از مچ تا آرنج؛ ساق دست.۲. (موسیقی) دستۀ برخی سازها، مانند عود، طنبور، سهتار، و امثال آن.
ساعدلغتنامه دهخداساعد. [ ع ِ ] (ع اِ) بازوی مردم . (منتهی الارب ) (آنن-دراج ). بازو. (غیاث از صراح و منتخب ). || ذراع . (شرح قاموس ). در استعمال فارسیان مابین کف دست و آرنج را گویند. (غیاث ). رَش ّ. (دهار). از مچ دست تا آرنج . ارش . رش دست . آرنج . پیلسته . مابین مرفق و کف :<
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
ساعت ساعتلغتنامه دهخداساعت ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) ساعت بساعت . ساعت تا ساعت . دمبدم . لحظه بلحظه : بدان باید نگریست که ساعت ساعت خللی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 426).ای دل تو برو در بر جانان می باش ساعت ساعت منتظر
ساعت تا ساعتلغتنامه دهخداساعت تا ساعت . [ ع َ ع َ ] (ق مرکب ) از ساعتی بساعتی . از این ساعت به آن ساعت . ساعت به ساعت . ساعت ساعت : ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم که ساعت تا ساعت فرج دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 341). همگا
ساعدآبادلغتنامه دهخداساعدآباد. [ ع ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گاورود بخ-ش کامیاران شهرستان سنندج ، واقع در 34هزارگزی شمال خاوری کامیاران و 2هزارگزی سیانار، دارای 45 تن سکنه ، و نام قدیم آن
ساعدالملکلغتنامه دهخداساعدالملک . [ ع ِ دُل ْ م ُ ] (اِخ ) از هواخواهان محمد علی شاه قاجار و از مستبدان بنام ودر آغاز مشروطه بسال 1324 هَ . ش . حکمران اردبیل بود و بعلت مخالفت مشروطه خواهان به تهران احضار شد و به «وزارت مخزن » رسید. رجوع به تاریخ مشروطه ٔ ایران اح
ساعدبیگلغتنامه دهخداساعدبیگ . [ ع ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول ، واقع در 68هزارگزی شمال خاوری اندیمشک ، و 6هزارگزی شمال غربی راه آهن مازو. کوهستانی ، و گرمسیر مالاریائی ، آب آن از چشمه ، محصول
ساعدآبادلغتنامه دهخداساعدآباد. [ ع ِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گاورود بخ-ش کامیاران شهرستان سنندج ، واقع در 34هزارگزی شمال خاوری کامیاران و 2هزارگزی سیانار، دارای 45 تن سکنه ، و نام قدیم آن
ساعدالملکلغتنامه دهخداساعدالملک . [ ع ِ دُل ْ م ُ ] (اِخ ) از هواخواهان محمد علی شاه قاجار و از مستبدان بنام ودر آغاز مشروطه بسال 1324 هَ . ش . حکمران اردبیل بود و بعلت مخالفت مشروطه خواهان به تهران احضار شد و به «وزارت مخزن » رسید. رجوع به تاریخ مشروطه ٔ ایران اح
ساعدبیگلغتنامه دهخداساعدبیگ . [ ع ِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول ، واقع در 68هزارگزی شمال خاوری اندیمشک ، و 6هزارگزی شمال غربی راه آهن مازو. کوهستانی ، و گرمسیر مالاریائی ، آب آن از چشمه ، محصول
سیم ساعدلغتنامه دهخداسیم ساعد. [ ع ِ ] (ص مرکب ) که بازوان سپید برنگ نقره دارد. سپیدبازو. که بازوی سیمگون دارد : چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه . عماره ٔ مروزی .شاد باش و می ستان از ریدکان و ساقیان <b
ابوساعدلغتنامه دهخداابوساعد. [ اَ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمد حنفی ، ملقب به عمادالاسلام . او راست : کتاب الاعتقاد. وفات وی به سال 432 هَ . ق . بوده است .
نامساعدلغتنامه دهخدانامساعد. [ م ُع ِ ] (ص مرکب ) ناموافق . ناسازوار. (آنندراج ). ناموافق . کسی یا چیزی که مساعدت و همراهی نکند. ضد مساعد.(ناظم الاطباء). که یار و مساعد و موافق و همراه نیست . کجرفتار. ناهمراه . مخالف . ستیزه گر. نادمساز. ناهمراه . مخالف . ستیزه گر. نادمساز. ناهموار <span class="
مساعدلغتنامه دهخدامساعد. [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یار و یاور. یاری ده . یارمند. کمک کننده .کمک دهنده . || سازوار. موافق : عشق خوش است ار مساعدت بود از یاریار مساعد نه اندک است و نه بسیار. <p class="aut