سامعلغتنامه دهخداسامع. [ م ِ ] (ع ص ) شنونده . (آنندراج ) (غیاث ). شنوا. (مهذب الاسماء) (دهار) : بگوشم قوت مسموع و سامعبسازد نغمه ٔ بربط شنیدن . ناصرخسرو.نام تو میرفت و عاشقان بشنیدندهر دو برقص آمدند سامع و قایل . <p class=
سومهلغتنامه دهخداسومه . [ م َ / م ِ ] (اِ) انتها و حد و طرف . (آنندراج ). لغت دساتیری است . رجوع به فرهنگ دساتیر شود.
سومةلغتنامه دهخداسومة. [ م َ ] (ع اِ) بها. || نشان . علامت . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || نشان مرد در حرب . (مهذب الاسماء) (آنندراج ).
شآمةلغتنامه دهخداشآمة. [ ش َ م َ ] (ع مص ) بدفال شدن بر کسان . (از ناظم الاطباء). بدفالی . و بوسیله ٔ «علی » متعدی میشود: شؤم علیهم شآمة؛ بدفالی را برایشان آورد. (از اقرب الموارد).
شآمیةلغتنامه دهخداشآمیة. [ ش َ ی َ ] (ع ص نسبی ) مؤنث شآمی . یقال امراءةشآمیة؛ زن شامی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) سختی گرمی آفتاب و خط و ارتفاع آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پاره ای از ابر بزرگ . || قطره . (منتهی الارب ). || بارانی است که بیک جای برسد و بیک جای نر
شامعلغتنامه دهخداشامع. [ م ِ ] (ع ص ) مرد لاغ و بازیگر و خندنده . (از منتهی الارب ). اء شامع أنت أم جاد. (از اقرب الموارد).
سامعةلغتنامه دهخداسامعة. [ م ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث سامع. رجوع به سامع شود. || گوش . ج ، سوامع. (مهذب الاسماء). گوش و اُذُن . (آنندراج ) || قوتی است در گوش که ادراک اصوات و آوازها می کند. (غیاث ) (آنندراج ). شنوایی . (فرهنگستان ).- سامعه خراش ؛ گوش خراشنده . گوش
سامعینلغتنامه دهخداسامعین . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سامع است درحالت نصبی و جری : حاشا عن السامعین ، از جناب حضار.
سامعة افروزلغتنامه دهخداسامعة افروز. [ م ِ ع َ اَ ] (نف مرکب ) گوشزد. شنیده شده . بگوش خورده : انتشار خبر قتل او در آن ایام که سامعه افروز خاص و عام هر دیار نزدیک و دور شده . (تاریخ گلستانه ). و حقیقت کوچیدن خود را با افواج سامعةافروز خان بختیاری نمود. (تاریخ گلستانه ).
سامعةلغتنامه دهخداسامعة. [ م ِ ع َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث سامع. رجوع به سامع شود. || گوش . ج ، سوامع. (مهذب الاسماء). گوش و اُذُن . (آنندراج ) || قوتی است در گوش که ادراک اصوات و آوازها می کند. (غیاث ) (آنندراج ). شنوایی . (فرهنگستان ).- سامعه خراش ؛ گوش خراشنده . گوش
سامعینلغتنامه دهخداسامعین . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سامع است درحالت نصبی و جری : حاشا عن السامعین ، از جناب حضار.
متسامعلغتنامه دهخدامتسامع. [ م ُ ت َ م ِ ] (ع ص ) از یکدیگر شنونده . (آنندراج ). از هم دیگر شنونده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که ادعای شنیدن کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || فاش شده و آشکار شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از فرهنگ جانسون ). و
مسامعلغتنامه دهخدامسامع. [ م َ م ِ ] (ع اِ) ج ِمِسمع. (اقرب الموارد). گوشها. (غیاث ). سمعها. رجوع به مسمع شود : چون زورق خورشید به واسطه ٔ دریای فلک رسید ندای تکبیر احزاب دین به مسامع اهل علیین رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286). من ابیا
تسامعلغتنامه دهخداتسامع. [ ت َ م ُ ] (ع مص ) از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغة). شنیدن بعضی از بعضی دیگر و تناقل آن . (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقل کردن مطلبی از غیر. (از کشّاف اصطلاحات الفن