سایه خشکلغتنامه دهخداسایه خشک . [ ی َ / ی ِ خ ُ ] (اِ مرکب ) خشک شده در سایه (مرکب ). || کشمش سبز که در سایه خشک کنند و بدان سایه خشک گویند. (مؤلف ).
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
نوشابۀ سویاsoya beverage/ soybeverageواژههای مصوب فرهنگستاننوشابهای که غالباً از سویا و محصولات آن تهیه میشود
صندلی کودکbaby car seat, child safety seat, infant safety seat,child restraint system, child seat,baby seat, restraining car seat, car seatواژههای مصوب فرهنگستانصندلی ایمنی برای نشستن کودک در خودرو بهمنظور جلوگیری از آسیب رسیدن به او در هنگام تصادف
سایه خشک کردنلغتنامه دهخداسایه خشک کردن . [ ی َ / ی ِ خ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سایه خشکانیدن میوه یا جز آن را.
ناردنگواژهنامه آزاددر ایام قدیم به منظور طولانی کردن زمان استفاده از میوه ها، برخی مرکبات و میوه ها را سایه خشک می کردند و در انواع غذاها به عنوان چاشنی استفاده می کردند که هم اکنون نیز در مناطق روستایی کهگیلویه وبویراحمد مرسوم است. ناردانه، دانۀ خشک میوۀ انار است.
کوسیدنلغتنامه دهخداکوسیدن . [ دَ ] (مص ) صاحب جهانگیری در کلمه ٔ کوس به معنی کوفتن این بیت فردوسی را شاهد آورده است : گیاهی که گویم تو با شیر و مشک بکوس و بکن هر دو در سایه خشک . فردوسی .در اینجا، بکوب و بکن ... نیز می توان خواند. (ی
سکجلغتنامه دهخداسکج . [ س َ ک ِ ] (اِ) مویز را گویند و آن انگوری باشد که در آفتاب یا سایه خشک سازند. (برهان ).مویز. (انجمن آرا) (اوبهی ) (جهانگیری ) : همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک . لبیبی .در جوانی پیر گشتم از ج
سایه پرورفرهنگ فارسی عمید۱. کسی یا چیزی که در سایه پرورش یافته باشد.۲. میوهای که در سایه رسیده یا آن را در سایه خشک کرده باشند.۳. [قدیمی، مجاز] شخص آسوده و محنتنکشیده؛ کسی که پیوسته در ناز و نعمت بهسر برده باشد: ◻︎ تو سایهپرور نازی چه غم از آن داری / که ما ز تابش خورشید جور سوختهایم (سراجالدین راجی: مجمعا
تیروارلغتنامه دهخداتیروار. (اِ مرکب ) تیر پرتاب . مقداری از مسافت که یک تیر را چون بیفکنند پیماید. به مسافت پرتاب تیری . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : از آن بیشه برتر یکی تیرواریکی کوه بینی سیه تر ز قار. فردوسی .گشته پران از کف او نی
سایهلغتنامه دهخداسایه . [ ی َ ] (اِخ ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است ازمدینه که شامل قراء زیادی است که در آنجا نخل و موزو انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان ).
سایهلغتنامه دهخداسایه .[ ی َ / ی ِ ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه )، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی » ، وخی عاریتی و دخیل «سایه »
سایهفرهنگ فارسی عمیدسیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد.۲. [مجاز] توجه؛ عنایت.⟨ سایه افکندن: (مصدر لازم) سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر: ◻︎ پدرمرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱: ۸۰)، ◻︎ گرچه دیوار افکن
در و همسایهلغتنامه دهخدادر و همسایه . [ دَ رُ هََ ی َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) (در تداول عامه ) دم در و بیرون خانه و خانه ٔ همسایه : رفتن دختر به در و همسایه خطاست . || باشندگان بر در خانه و همسایگان : در و همسایه از فریادهای دائم آنان به امان آمده بودند.
سایهلغتنامه دهخداسایه . [ ی َ ] (اِخ ) نام وادیی است در حدود حجاز و گفته شده وادیی است ازمدینه که شامل قراء زیادی است که در آنجا نخل و موزو انار و انگور فراوان بدست آید. (معجم البلدان ).