چهارـ شیبنورد،4ـ شیبنورد4X racerواژههای مصوب فرهنگستانورزشکـاری که در چهارـ شیبنوردی شرکت میکند
سیبلغتنامه دهخداسیب . (اِ) پهلوی «سپ » ، اورامانی «سوو» ، گیلکی «سب » ، طبری «سه »، مازندرانی کنونی «سیف و سف » ، خوانساری «سو» . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). میوه ای است معروف و آنرا به عربی تفاح خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). تفاح . (منتهی الارب ) : نه غلیو
سبز کردنلغتنامه دهخداسبز کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برنگ سبز درآوردن : عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند. ناصرخسرو. || کاشتن و رویانیدن . (غیاث ). متعدی از سبز شدن . نهال کردن . (آنندراج ):
سبزچین کردنلغتنامه دهخداسبزچین کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چیدن بطور سبز. نارسیده چیدن . در حالی که میوه یا گیاهی سبز است چیدن آن را.
سبق کردنلغتنامه دهخداسبق کردن . [ س َ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شتاب . تعجیل . پیش افتادن . خواستن : بمیدان مکن درشجاعت سبق بمجلس مکن در سخاوت شرف .مسعودسعد.
سبقت کردنلغتنامه دهخداسبقت کردن . [ س ِ ق َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پیش افتادن . پیشی گرفتن : هرکه دستش بر زبان سبقت کند مرد است مردورنه هر ناقص جوانمرد است در میدان لاف .صائب .
سبک کردنلغتنامه دهخداسبک کردن . [ س َ ب ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تخفیف . (منتهی الارب ) (تاج المصادر) (دهار).- سبک کردن راه ؛ آسان کردن راه . (آنندراج ): مرا و شما را سبک راه کردبما این ره دور کوتاه کرد. نظامی (از آنن
سبلغتنامه دهخداسب . [ ] (اِ) نظیر سیسن است و فرقی مابین سب و سیسن مشاهده نمیشود مگر با دقت فراوان و هر گاه در جای حفظ شود در صفا و رونق آن اضافه میشود و آن همیشه بدو مثقالی پیدا میشود. و از جمله ٔ آن حجر مکی است که سنگی است سبز رنگ و سخت . و از آنچه نمونه ٔ او در بلاد یمن بدست می آید و در ه
سبلغتنامه دهخداسب . [ س ِب ب ] (ع ص ) مرد بسیاردشنام . (منتهی الارب ). || (اِ) معجر. (منتهی الارب ). ستر. (اقرب الموارد). || دستار. (غیاث ) (منتهی الارب ). عمامه . (مهذب الاسماء). || رسن . (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء) || میخ . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). || جامه ٔ کتان تنک . (منت
دراسبلغتنامه دهخدادراسب . [ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قراتوره بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج ، واقع در 27هزارگزی خاوری دیواندره و کنار رودخانه ٔ ول کشتی ، با 250 تن سکنه . آب آن از رودخانه و چشمه تأمین میشود و راه آن مالرو
دست کسبلغتنامه دهخدادست کسب . [ دَ ک َ ] (اِ مرکب ) کسب دست . ورزیده به دست . دست آورد : سعادتی که دست کسب آدمیان نشود و پای وهم عالمیان به کنه آن نرسد... نثار روزگار... ملک الاسلام و المسلمین باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 62).
کسبلغتنامه دهخداکسب . [ ک َ ] (ع اِمص ) تحصیل معاش و رزق با زحمت و محنت . (ناظم الاطباء). طلب روزی : هرکه از کسب ... اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را در تعهد تواند داشت . (کلیله و دمنه ). مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ سرگنجی افتد... خ
لهراسبلغتنامه دهخدالهراسب . [ ل ُ ] (اِخ ) پدر کی گشتاسب . از پادشاهان کیانی ، بنابه روایت فردوسی چون کیخسرو از کار جهان سته شد و آهنگ جهان دیگر کرد، تخت شاهی را به لهراسب که در درگاه کیخسرو مردی گمنام بود بخشید. بزرگان و پهلوانان خلاف آوردند و گفتند که او از تخم شاهان نیست . اما کیخسرو، نژاد ا
دلچسبلغتنامه دهخدادلچسب . [ دِ چ َ ] (نف مرکب ) چیزی که دل آنرا بخواهد. مرغوب و مطلوب . (از آنندراج ). محبوب و مقبول و دلپذیر. (ناظم الاطباء) : خواب را بر کوهکن تصویر شیرین تلخ کردکار چون دلچسب شد خود کارفرما می شود. تأثیر (از آنندراج ).</