سبطلغتنامه دهخداسبط. [ س َ ] (ع ص ) موی فروهشته . نقیض مجعد. (منتهی الارب ) (آنندراج ): شعری سبط؛ موی شیو. (مهذب الاسماء). دراز. (منتهی الارب ). طویل . ج ، سِباط. (اقرب الموارد). موی فروهشته : و رجل سبطالشعر؛ مرد فروهشته موی . (منتهی الارب ). نقیض جعد، گویند: شعر سبط؛ یعنی غیر جعد. (از اقرب
سبطلغتنامه دهخداسبط. [ س َ ] (ع مص ) فروهشته گردیدن موی . (منتهی الارب ). استرسال موی و آن ضد جعد است . (از اقرب الموارد). فرخال شدن موی . (تاج المصادر بیهقی ). || گرفتار تب گردیدن (مجهولاً). (منتهی الارب ). مبتلا شدن کس به سَباط یعنی تب . (از اقرب الموارد).
سبطلغتنامه دهخداسبط. [ س َ ب َ ] (ع ص ) تر و تازه از گیاه نصی و نبات آن مانند نبات ارزن و آن نیکو مرعا است و از بیخ آن غرواشه ٔ بافندگان سازند. سَبَطة یکی . (منتهی الارب ). || (اِ) هر درخت که بر یک اصل و بیخ و شاخه های بسیار داشته باشد. (منتهی الارب ). رجوع به سبطة شود.
سبطلغتنامه دهخداسبط. [ س ِ ] (اِخ ) ابن الجوزی یوسف بن قیزاوغلی بن عبداﷲ ترکی حنبلی حنفی بغدادی ملقب به شمس الدین و مکنی به ابوالمظفر. عالمی مورخ و فقیهی واعظ بود و در زمره ٔ محدثان و حافظان نیز بشمار میرفت ، محدث و حافظ خوش گفتار و نیکومحضر بود. نخست از مذهب حنبلی پیروی می کرد و از جد مادری
سبطلغتنامه دهخداسبط. [ س ِ ] (اِخ ) ابن حجر (828 - 899 هَ . ق .)، ابن حجر یوسف بن شاهین کرکی ملقب به ابومحاسن جمال الدین سبط احمدبن حجر العسقلانی . مورخ ، فقیه ، استاد در ادب . او راست : رونق الالفاظ یا معجم الفاظ، جلد ثانی
بستر آبهای بینالمللیinternational seabed, international seabed areaواژههای مصوب فرهنگستانمحدودهای از بستر دریا که فراتر از قلمروِ دریای ملی است
سازمان بستر آبهای بینالمللیInternational Seabed Authorityواژههای مصوب فرهنگستانسازمانی که در سال 1994 میلادی برای مدیریت منابع و فعالیتهای مرتبط در بستر بینالمللی دریاها در فراسوی قلمروهای ملی ایجاد شد
شبثلغتنامه دهخداشبث . [ ش ِ ب ِ ] (معرب ، اِ) نام یکی از بقولات است و این کلمه معرب است . فارسی آن شِوِذ است و از مردم بحرین شنیدم که آن را سِبِت خوانند و سِبِط نیز آمده است . (از المعرب جوالیقی ص 209). رجوع به شوید شود.
شبتلغتنامه دهخداشبت . [ ش ِ ] (اِ) دالان و دهلیز خرد و کوچک . (برهان ). دالان و دهلیز کوچک . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). || گیاهی است . رجوع به شِبِت شود.
سبطیلغتنامه دهخداسبطی . [ س ِ ] (ص نسبی ) منسوب به سبط. رجوع به سِبْط شود. || یهودی . مقابل قبطی . یکی از اسباط بنی اسرائیل : گر بمصر اندر بدی او نامدی وهم از سبطی کجا زایل شدی . مولوی .گر نبودی نیل را آن نور دیداز چه قبطی را ز
سبطینلغتنامه دهخداسبطین . [ س ِ طَ ] (اِخ ) مراد امام حسن و امام حسین رضوان اﷲ علیهما است . (آنندراج ) (غیاث ).
مسبطةلغتنامه دهخدامسبطة. [ م َ ب َ طَ ] (ع ص ) أرض مسبطة؛ زمین سبطناک که گیاه نصی باشد. (منتهی الارب ). زمین که گیاه «سبط» در آن بسیار باشد. (اقرب الموارد). زمینی بسیارسبط (و سبط گیاهی است ). (از مهذب الاسماء). و رجوع به سبط شود.
مسبوطلغتنامه دهخدامسبوط. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر سبط. گرفتار تب . (ناظم الاطباء). تب دار. تب زده . رجوع به سبط شود.
رجوعاملغتنامه دهخدارجوعام . [ رَ ] (اِخ ) به لغت سریانی نام پسر سلیمان علیه السلام است و چون ولیعهد پدر شد به سبب هوی و هوس بسیار ده سِبْط از مطاوعتش سر پیچیدند و دو سِبْط با او ماندند، و سِبْط به کسر اول در عربی گروه و قبیله و فرزندزاده را گویند. و رجوعا به حذف میم هم بنظر رسیده است . (برهان )
سبطیلغتنامه دهخداسبطی . [ س ِ ] (ص نسبی ) منسوب به سبط. رجوع به سِبْط شود. || یهودی . مقابل قبطی . یکی از اسباط بنی اسرائیل : گر بمصر اندر بدی او نامدی وهم از سبطی کجا زایل شدی . مولوی .گر نبودی نیل را آن نور دیداز چه قبطی را ز
سبطینلغتنامه دهخداسبطین . [ س ِ طَ ] (اِخ ) مراد امام حسن و امام حسین رضوان اﷲ علیهما است . (آنندراج ) (غیاث ).
سبط الخیاطلغتنامه دهخداسبط الخیاط. [ س ِ طِل ْ خ َ ] (اِخ ) عبداﷲبن علی بن احمدبن عبداﷲ المقری ابومحمد بغدادی معروف بسبط الخیاط. در سال 464 هَ . ق . متولد شد و بسال 541 درگذشت . او راست : 1 - ارادة
سبط السلفیلغتنامه دهخداسبط السلفی . [ س ِ طُس ْ س َ ل َ ] (اِخ ) جمال الدین ابوالقاسم عبدالرحمن بن مکی بن عبدالرحمن الطرابلسی الاسکندرانی .در سنه ٔ 570 هَ . ق . متولد شد. از جدش سلفی بسیار سماع کرد و به وی اجازه داد و گواهی کرد و در مصر اسناد به او منتهی گشت . در چ
حسن سبطلغتنامه دهخداحسن سبط. [ ح َ س َ ن ِ س ِ ] (اِخ ) لقب حسن بن علی بن ابیطالب است . و پسر او حسن مثنی و نواده اش حسن مثلث لقب داشته اند.
حسین سبطلغتنامه دهخداحسین سبط. [ ح ُ س َ ن ِ س ِ ] (اِخ ) لقب حسین بن علی بن ابیطالب است . رجوع به آن کلمه شود.
مسبطلغتنامه دهخدامسبط. [ م ُ س َب ْ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر تسبیط. آنکه بچه ٔ ناتمام افکنده باشد از شتر ماده و گوسپند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به تسبیط شود.
مسبطلغتنامه دهخدامسبط.[ م ُ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسباط. رجوع به اسباط شود. || مرد سست بدن فروافکنده سر: ما لی أراک مُسبطاً! (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
لوف السبطلغتنامه دهخدالوف السبط. [ فُس ْ س ُ /س َ ] (ع اِ مرکب ) لوف الکبیر. لوف الحیة. صاحب اختیارات بدیعی گوید: لوف الکبیر است و یک نوع را به یونانی لارن اپیدی و بربری انزفی و به زبان اهل اندلیس صاره و آن لوف الصغیر است و آن را لوف الجعد خوانند و نوع سیم را به ی