سبولغتنامه دهخداسبو. [ س ُ / س َ ] (اِ) سبوی . در گویش خوانساری سو (سبوی بزرگ )،گیلکی «سوبو» ، تهرانی «سبو» . آوندی سفالین و دسته دار که در آن آب و شراب و جز آن ریزند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آوند آب . (غیاث ). از قدیم الایام تا بحال این ظرف را مخصوص ب
گپباتchatbot, chatterbotواژههای مصوب فرهنگستانبرنامهای نرمافزاری یا دستورگانی که برای شبیهسازی مکالمة یک شخص واقعی طراحی شده است متـ . بات گپزن
شبگولغتنامه دهخداشبگو. [ ش َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) خواننده و گوینده در شب . (از برهان ) (از آنندراج ). نطق کننده و خواننده در شب . (فرهنگ نظام ) : چو آن شبگو گرفتی راه شبدیزشدندی جمله ٔ آفاق شبخیز. نظامی .بر آستان تو پیر زحل بود د
شبولغتنامه دهخداشبو. [ ش َب ْوْ ] (ع مص ) بلند گردیدن . (از اقرب الموارد). || روشن شدن و درخشیدن چهره پس از تغیر. || روی پا برخاستن اسب . || افروختن آتش . (از اقرب الموارد). || گلوله کردن و به شکل کلاف درآوردن نخ و ریسمان . (از دزی ج 1 ص <span class="hl" dir
شبولغتنامه دهخداشبو. [ ش َب ْوْ ] (ع اِ) شبا. برف و ریزه های باران . (از اقرب الموارد). || آزار و اذیت . (از ذیل اقرب الموارد).
صبولغتنامه دهخداصبو. [ ص َ ب ْوْ ] (ع مص ) میل کردن بسوی نادانی جوانی . || میل کردن بسوی بازی و کودکی . || میل کردن خرمابن بسوی خرمابن نر دور (از خود). (منتهی الارب ). رجوع به ماده ٔ ذیل شود.
سبوحةلغتنامه دهخداسبوحة. [ س َح َ ] (اِخ ) از اسماء مکه است . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). نامی است مکه را عمرهااﷲ. (مهذب الاسماء).
سبوچهلغتنامه دهخداسبوچه . [ س َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) سبوی خرد. (آنندراج ). سبوی کوچک . (ناظم الاطباء).
سبوحلغتنامه دهخداسبوح . [ س َ ] (ع ص ) شناور. || اسب خوش رفتار. (منتهی الارب ). فرس سبوح . (اقرب الموارد). اسب تیزرو. (دهار).اسبی که گویی آشنا میکند در رفتن . (مهذب الاسماء).
سبوحةلغتنامه دهخداسبوحة. [ س َح َ ] (اِخ ) از اسماء مکه است . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ). نامی است مکه را عمرهااﷲ. (مهذب الاسماء).
سبوح خوانلغتنامه دهخداسبوح خوان . [ س ُ / س َب ْ بو خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه سبوح و قدوس ... برخواند. فرشته : جرعه ٔ جان از زکات هر صبوح بر سر سبوح خوان افشاندمی . خاقانی .</
سبوچهلغتنامه دهخداسبوچه . [ س َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) سبوی خرد. (آنندراج ). سبوی کوچک . (ناظم الاطباء).
سنگ سبولغتنامه دهخداسنگ سبو. [ س َ گ ِ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قوسی گوید: نزد درویشان اهل طریق اصطلاحی است که هرکه بی طریقی کند او را سنگ سبو کنند و آن چنان است که مجلسی دارند و نقیب و سایر اهل طریق نشینند و شخص مجرم را سبویی از ریگ پر کرده در گردن آویزند و در مقابل ایستاده دارند تا وقتی
سنگ و سبولغتنامه دهخداسنگ و سبو. [ س َ گ ُس َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) همانند سنگ و سبو. کنایه از ناپایداری . فناپذیری . از بین رفتن : نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست . حافظ.رجوع به سنگ شود.
لسبولغتنامه دهخدالسبو. [ ل َ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، واقع در 63 هزارگزی جنوب رودسر. کنار راه عمومی مالرو اشکور به قزوین . کوهستانی . سردسیر. دارای 175 تن سکنه . شیعه . گیلکی و فارسی
نسبولغتنامه دهخدانسبو. [ ن َ ] (ص ) جای لغزان و هموار و صاف . (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ص 393). نسو. رجوع به نسو شود.
ته سبولغتنامه دهخداته سبو. [ ت َه ْ س َ ] (اِ مرکب ) ته شیشه و ته مینا و ته پیاله و ته جام و ته پیمانه و ته جرعه . کنایه از شراب اندک که در ته سبو و شیشه و غیر آن بماند و این همه مقطوع الاضافت اند و به اضافت نیز آمده است . (آنندراج ). بازمانده ٔ شراب در کوزه و سبو. (ناظم الاطباء) <span class="h