ست کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. همآهنگ کردن، یکدست کردن، همرنگ کردن، همخوان کردن ۲. تنظیم کردن، میزان کردن
سد پرتابblocked shot, block 8واژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، منحرف کردن توپ پرتابشده در مسیرش به سمت سبد، پیش از طی کردن قوس فرودین، بهطوریکه از گل جلوگیری شود
گشت ارزیابیsite inspectionواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که قبل از برگزاری مناسبتها و رویدادهای گوناگون برای ارزیابی امکانات و تسهیلات یک مقصد و تطابق آن با نیازها و اولویتهای افراد و مؤسسات ذیربط برگزار میشود
پست پستلغتنامه دهخداپست پست . [ پ َ پ َ ] (ق مرکب ) نرم نرمک . آهسته آهسته :عشق میگوید بگوشم پست پست صید بودن بهتر از صیادی است .مولوی .
ستایش کردنلغتنامه دهخداستایش کردن . [ س ِ ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مدح کردن . نیکویی گفتن . ستودن : به پیش بزرگان ستایش کنیم همه پیش یزدان نیایش کنیم . فردوسی .به پیروزی ایدر نیایش کنیم جهان آفرین را ستایش کنیم . <p class="author"
سترون کردنلغتنامه دهخداسترون کردن . [ س َ ت َرْ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب )عبارت است از معدوم نمودن موجودات زنده و یا فرمانهایی که در مایعات و یا در سطح اشیاء موجود هستند. مایعات و یا اشیاء را بدو روش زیر میتوان سترون کرد:1 - با وسیله ٔ فیزیکی .<span class="hl"
ستم کردنلغتنامه دهخداستم کردن . [ س ِ ت َ ک َدَ ] (مص مرکب ) جور. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). بغی . ظلم . اشطاط. (ترجمان القرآن ). شطط. اشطاط. (دهار) (ترجمان القرآن ) (تاج المصادر بیهقی ) : بداندیش افراسیاب دژم همی کرد بر شاه ایران ستم . فردو
ستمکاری کردنلغتنامه دهخداستمکاری کردن . [ س ِ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ستم کردن . ظلم کردن . جور کردن : ستمکاری کنیم آنگه بهر کارزهی مشتی ضعیفان ستمکار. نظامی .بزیر سایه ٔ عدل تو آسمان را نیست مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری . <p class
زمیفرهنگ فارسی عمیدزمین: ◻︎ دَرِ معرفت دیدۀ آدمیست / که بگشوده برآسمان و زمیست (سعدی۱: ۱۷۷)، ◻︎ هرگل رنگین که به باغ زمیست / قطرهای از خون دل آدمیست (نظامی: ۷۱).
اخراجیلغتنامه دهخدااخراجی . [ اِ ] (ص نسبی ) منسوب به اِخراج : آشفته ٔ زلف اوست هر جا تابی ست دیوانه ٔ چشم اوست هر جاخوابی ست زندانی آه ماست هر جا سوزی ست اخراجی چشم ماست هر جا آبی ست .سودائی .
برزوشیدنلغتنامه دهخدابرزوشیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) تراویدن . (یادداشت مؤلف ) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده برجوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست .عسجدی .
ستلغتنامه دهخداست . [ س ِ ] (ع اِ) خانم . (دزی ج 1 ص 631) : ستی و مَهْسِتی را بر غزلهاشبی صد گنج بخشی در مثلها. نظامی (خسرو و شیرین ).رجوع به ستی شود.
ستلغتنامه دهخداست . [ س ِت ت ] (ع عدد، ص ، اِ) شش .یقال سِتّة رجال و ست نسوة. اصل آن سدس است ، سین را به تا بدل کرده اند و دال را تا کردند و در تا ادغام نمودند. (منتهی الارب ).
دانادوستلغتنامه دهخدادانادوست . (ص مرکب ) دوستدار دانا. خواهان دانا : ما که دانا شدیم و دانادوست دانش ما بزیر دانش اوست . نظامی .|| که صدیق دانا دارد. که یارخردمند دارد.
داندستلغتنامه دهخداداندست . [ دَ ] (اِخ ) نام نیای دهم زرتشت پیامبر ایرانی . (این نام بصورتهای واندست ، ویدس ، وایدست نیز آمده است ). رجوع به مزدیسنا ص 69 شود.
دانستلغتنامه دهخدادانست . [ ن ِ ] (مص مرخم ) مصدر مرخم از دانستن . علم . ذهن . اطلاع . آگاهی . نبال . نبالة. اذن .(منتهی الارب ). دانش و معرف . (ناظم الاطباء) : موسی علیه السلام در مناجات گفت بار خدایا آدم را بید قدرت بیافریدی و با وی چنین و چنین کردی شکر تو چگونه کرد؟
دانش پرستلغتنامه دهخدادانش پرست . [ ن ِ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ دانش . که دل در دانش بندد. که علم معبود سازد : بپرسید کانجا که دارد نشست چنین گفت ملاح دانش پرست . اسدی .یکی گفت کای شاه دانش پرست پرستشگری در فلان غار هست .
دانش دوستلغتنامه دهخدادانش دوست . [ ن ِ ] (ص مرکب ) دوستدار دانش . دوستدار علم . خواهنده و طالب علم . محب علم . || که دانش دوست اوست . که علم یار اوست .