ستائیدنلغتنامه دهخداستائیدن . [ س ِ دَ ] (مص ) ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن . (آنندراج ) : چو دید آن چنان پهلوان پرخردستائید او را چنان چون سزد. فردوسی .گَهْمان بفزائید و گهی مان بستائیدبر خویشتن از خویش همی کار فزائید.<
ستادنلغتنامه دهخداستادن . [ س َ / س ِ دَ ] (مص ) پهلوی پازند «ستاتن » ، هندی باستان ، سانسکریت ریشه ٔ «ستا» (دزدیدن )، اوستا «تایو» (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را «سیتادن » دانسته = «ستدن » فارسی «ستادن » ، در پهلوی «ستاتن » ، ارمنی «ستان - ام » (دریافت کنم
ستادنفرهنگ فارسی عمید= ایستادن: ◻︎ بیامد به درگاه مهران ستاد / برِ تخت او رفت و نامه بداد (فردوسی: ۷/۲۶۷ حاشیه)، ◻︎ ستاده قیصر و خاقان و فغفور / یک آماج از بساط پیشگه دور (نظامی۲: ۱۹۹).
ستودنفرهنگ فارسی عمید۱. مدح کردن؛ ستایش کردن؛ ستاییدن.۲. خوبی و نیکویی کسی یا چیزی را بیان کردن؛ وصف کردن.
ستائیدنیلغتنامه دهخداستائیدنی . [ س ِ دَ ] (ص لیاقت ) آنچه یا آن کسی که لایق ستایش باشد. رجوع به ستاییدن و ستاییدنی شود.
ستایشفرهنگ فارسی عمید۱. ستاییدن؛ ستودن؛ مدح؛ ثنا.۲. خوبی و نیکویی کسی یا چیزی را گفتن.⟨ ستایش کردن: (مصدر متعدی) ستودن؛ مدح کردن.
ستائیدنلغتنامه دهخداستائیدن . [ س ِ دَ ] (مص ) ستودن بمعنی وصف کردن و بیان محاسن کردن . (آنندراج ) : چو دید آن چنان پهلوان پرخردستائید او را چنان چون سزد. فردوسی .گَهْمان بفزائید و گهی مان بستائیدبر خویشتن از خویش همی کار فزائید.<
مدیحلغتنامه دهخدامدیح . [ م َ ] (ع اِمص ، اِ) آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). مدح . مدحت . ستایش . آفرین . مدیحه . سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج ، مدایح : گر مدیح
استاییدنلغتنامه دهخدااستاییدن . [ اِ دَ ] (مص ) استادن . ایستادن : اسب چه طاقت تو دارد زین بر کُه نه تخت چه درخور تو باشد بر چرخ استای .رضی نیشابوری .