ستورلغتنامه دهخداستور. [ س ُ ] (ع اِ) ج ِ ستر : که مثال چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفا بر وی حال فرو گذاشته . (جهانگشای جوینی ). رجوع به ستر شود. || (اصطلاح عرفان ) اختصاص دارد بهیاکل مدنیة انسانیه که افکنده شده اند بین غیب و شهادت و میان خالق و مخلوق
ستورلغتنامه دهخداستور. [ س ُ ] (اِ) پهلوی «ستور» (اسب )، اوستا «سته اوره » ، سانسکریت «ستهااورین » (بار اسب ، بار ورزاو)، استی «ستورت آ» (حیوان خانگی )، کردی زازا عاریتی دخیل «استور» ، شغنی «ستور» ، سریکلی «ستائور وستائر» (حیوان بارکش ، ورزاو بالغ)، یغنویی «سوتور» (گوسفند، حیوان خانگی عموماً)
شطورلغتنامه دهخداشطور. [ ش َ ] (ع ص ) گوسپندی که یک پستان وی خشک و یکی با شیر باشد و یا یک پستان وی درازتر از دیگری بود. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوسفند که یک پستانش شیر ندهد. ج ، شُطُر. (مهذب الاسماء). || جامه ای که یک طرف عرض آن درازتر باشد. (منتهی الار
شطورلغتنامه دهخداشطور. [ ش ُ ] (ع مص ) مصدر به معنی شطارة. (ناظم الاطباء). خشک یا دراز شدن یک پستان گوسفند نسبت به دیگری . رجوع به شطارة شود. || برغم مردمان دور گردیدن از ایشان . (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). دور شدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || نظر کردن بسوی کسی به روشی که
شیطورلغتنامه دهخداشیطور. [ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش بافق شهرستان یزد. سکنه ٔ آن 279 تن . آب از قنات . صنایع دستی زنان کرباس بافی . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
ستوردانلغتنامه دهخداستوردان . [ س ُ ] (اِ مرکب ) اصطبل . (آنندراج ) : زحل دلالت دارد بر سردابها و ستوردانها. (التفهیم ).
ستوردنلغتنامه دهخداستوردن . [ س ُ / س ِ دَ ] (مص ) ستردن که تراشیدن و حک نمودن و پاک کردن باشد. (برهان ). ستردن . (جهانگیری ). رجوع به ستردن شود.
ستورآسلغتنامه دهخداستورآس . [ س ُ ] (اِ مرکب ) آسیا که بستور گردد. آسیاکه آن را خر یا شتر گردانند. (از یادداشت مؤلف ).
ستوربانلغتنامه دهخداستوربان . [ س ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه تیمار اسبان کند، از عالم شتربان و پیلبان . (آنندراج ) : گفت من ستوربان اویم ... گفت مرا بسرای ستوربان خود فرود آوری و اکنون ستوربانت را برخوان . (تاریخ سیستان ). اما او پسر عم من است نه ستوربان . (تاریخ سیستان
ستوربانیلغتنامه دهخداستوربانی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) عمل ستوربان . کار ستوربان : که بجان ایمن باشد که دشمنان قصد جان کنند... و خواهد که ستوربانی فرماید بر جای باشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). خواجه [ احمد حسن ] گفت : از ژاژ خاییدن توبه ک
عسمانلغتنامه دهخداعسمان . [ ع َ س َ ](ع اِمص ) «خَبَب » ستور که نوعی از دویدن است . (منتهی الارب ). خبب ستور و یورتمه ٔ ستور. (ناظم الاطباء).
ستوردانلغتنامه دهخداستوردان . [ س ُ ] (اِ مرکب ) اصطبل . (آنندراج ) : زحل دلالت دارد بر سردابها و ستوردانها. (التفهیم ).
ستوردنلغتنامه دهخداستوردن . [ س ُ / س ِ دَ ] (مص ) ستردن که تراشیدن و حک نمودن و پاک کردن باشد. (برهان ). ستردن . (جهانگیری ). رجوع به ستردن شود.
ستورآسلغتنامه دهخداستورآس . [ س ُ ] (اِ مرکب ) آسیا که بستور گردد. آسیاکه آن را خر یا شتر گردانند. (از یادداشت مؤلف ).
ستوربانلغتنامه دهخداستوربان . [ س ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه تیمار اسبان کند، از عالم شتربان و پیلبان . (آنندراج ) : گفت من ستوربان اویم ... گفت مرا بسرای ستوربان خود فرود آوری و اکنون ستوربانت را برخوان . (تاریخ سیستان ). اما او پسر عم من است نه ستوربان . (تاریخ سیستان
ستوربانیلغتنامه دهخداستوربانی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) عمل ستوربان . کار ستوربان : که بجان ایمن باشد که دشمنان قصد جان کنند... و خواهد که ستوربانی فرماید بر جای باشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). خواجه [ احمد حسن ] گفت : از ژاژ خاییدن توبه ک
خواستورلغتنامه دهخداخواستور. [ خا / خوا / خاسْت ْ وَ ] (ص مرکب ) آنکه می خواهد. آنکه اراده می کند. (ناظم الاطباء).
حسین مستورلغتنامه دهخداحسین مستور. [ ح ُ س َ ن ِ م َ ] (اِخ ) ابن محمد مکنی به ابوالفرج نحوی لغوی شاعر عرب . درگذشته ٔ 392 هَ . ق . شعر وی در معجم الادباء چ اروپا ج 4 ص 95 آمده است .
چاردستورلغتنامه دهخداچاردستور. [ دَ ] (اِخ ) ظاهراً پیشوایان مذاهب اربعه (شافعی ، حنفی ، حنبلی ، مالکی ) چارامام . چارخلیفه . چارتن پیشوایان مذاهب اهل سنت : همه کاری از داوری دور کن بدستوری چاردستور کن . نظامی .|| (اِ مرکب ) چارطبع.<br
ساز و ستورلغتنامه دهخداساز و ستور. [ زُ س ُ ](ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) اسب و بنه . ساز و برگ و مرکب : ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرود آی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641).
مستورلغتنامه دهخدامستور. [ م َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده . (از اقرب الموارد) (غیاث ). نهان . نهانی . پوشیده . مخفی . پردگی . نهفته . درپرده . زیر پرده . پرده دار. ج . مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودندگذشته مادرانم نیز مستو