ستوربانیلغتنامه دهخداستوربانی . [ س ُ ] (حامص مرکب ) عمل ستوربان . کار ستوربان : که بجان ایمن باشد که دشمنان قصد جان کنند... و خواهد که ستوربانی فرماید بر جای باشم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235). خواجه [ احمد حسن ] گفت : از ژاژ خاییدن توبه ک
ستوربانلغتنامه دهخداستوربان . [ س ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آنکه تیمار اسبان کند، از عالم شتربان و پیلبان . (آنندراج ) : گفت من ستوربان اویم ... گفت مرا بسرای ستوربان خود فرود آوری و اکنون ستوربانت را برخوان . (تاریخ سیستان ). اما او پسر عم من است نه ستوربان . (تاریخ سیستان
ستوربانفرهنگ فارسی عمیدکسی که از اسب و خر و امثال آنها مراقبت میکند؛ میرآخور؛ چاروادار؛ رئیس اسطبل.
بانیلغتنامه دهخدابانی . (پسوند) (از: بان پسوند حفاظت + ی حاصل مصدر) این ترکیب تنها بکار نرود و بلکه «بان » به آخر اسامی درآید و اسم مرکب سازد و سپس یاء به آن اضافه شودو معنی مصدری و غیره بدان دهد چون : آس بانی ، آسیابانی ، اشتربانی ، بادبانی ، باغبانی ، پاسبانی ، پالیزبانی ،پشتبانی ، پیلبانی
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن زکریا. مکنی به ابوالعباس . اصلش از مردم نسای خراسان و ساکن مصر بود نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه عبداﷲ انصاری کرده اند او مینویسد: شیخ عباس فقیر هروی او را بمصر دیده بود و شیخ عمو بمکه گوید: شیخ عباس از برای من حکایت کرد که هموار
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابوالعباس بن محمدبن زکریا. درنامه ٔ دانشوران ج 2 صص 421 - 422 آمده : اصلش از مردم نسای خراسان بوده ساکن مصر. نقل احوال وی را از کتاب شیخ الاسلام خواجه
ژاژ خائیدنلغتنامه دهخداژاژ خائیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) ژاژخائی کردن . علک خائیدن . برغست خائیدن . بیهوده و لغو گفتن . جفنگ گفتن . حرف مفت زدن . سخنان بی مزه گفتن . هرزه درائیدن . لک درائیدن . یاوه گفتن . یافه سرائی کردن : اندی که امیر ما بازآمد پیروزمرگ از پس دیدنش رو
ابوعثمانلغتنامه دهخداابوعثمان . [ اَ ع ُ ] (اِخ ) حیری رازی . سعد یا سعیدبن اسماعیل . فقیه صوفی بمائه ٔ سیم . اصل او از ری و منشاء و مقام وی به نیشابور در محله ٔ حیره بود و انتساب اوباین محله است . او پس از فراگرفتن علوم ظاهر بخدمت ابوحفص حداد و شاه شجاع کرمانی رسید و بمجاهدات و ریاضات مراتب سلوک