سخن پرورلغتنامه دهخداسخن پرور.[ س ُ خَم ْ پ َرْ وَ ] (نف مرکب ) سخندان : تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی چون سخاگستر بوی از حاتم طایی بری . سوزنی .کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم . <p class
شخنلغتنامه دهخداشخن . [ ش َ خ َ ] (اِ) خراش . خلیدن و فرورفتن چیزی باشد. (برهان ). خراش . (نظام ). خراشیدن . (جهانگیری ) (سروری ). خراشیدگی . (رشیدی ) : تا ز بوی نسترن یابد دل مردم قرارتا ز زخم خاربن یابد تن مردم شخن .قطران .
شیخینلغتنامه دهخداشیخین . [ ش َ خ َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ شیخ . || (اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه و عمربن الخطاب : پسر سماک گفت این خلیفه بر راه شیخین میرود یعنی ابوبکر و عمر (رض ) تا فرمان وی برابر فرمان پیغامبر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</spa
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعل
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرمی . (اقرب الموارد).
سخن پروریلغتنامه دهخداسخن پروری . [ س ُ خَم ْ پ َرْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل سخن پرور. شاعری : دلم بازبان در سخن پروری چو هاروت و زهره به افسونگری .نظامی .
صاحب رازیلغتنامه دهخداصاحب رازی . [ ح ِ ب ِ ] (اِخ ) لقب صاحب بن عباد است : تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی چون سخاگستر بوی از حاتم طائی بری . سوزنی .رجوع به صاحب بن عباد شود.
ستادنلغتنامه دهخداستادن . [ س َ / س ِ دَ ] (مص ) پهلوی پازند «ستاتن » ، هندی باستان ، سانسکریت ریشه ٔ «ستا» (دزدیدن )، اوستا «تایو» (دزد). هوبشمان شکل مصدری اصلی را «سیتادن » دانسته = «ستدن » فارسی «ستادن » ، در پهلوی «ستاتن » ، ارمنی «ستان - ام » (دریافت کنم
نگارندهلغتنامه دهخدانگارنده . [ ن ِ رَ دَ / دِ ] (نف ) نویسنده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). منشی . کاتب . (یادداشت مؤلف ). || مؤلف . (یادداشت مؤلف ). || نقاش . (ازناظم الاطباء) (آنندراج ) (از منتهی الارب ). صورتگر. که صورت چیزی یا کسی را رسم و نقاشی کند <span
غوریلغتنامه دهخداغوری . [ ] (اِخ ) مبارک شاه بن حسین مرورودی . ملقب به فخر الدولة و الدین . وی از رجال و صدر بزرگ غوریان بود. در دربار پادشاهان غوری ، مانند سلطان علأالدین و پسرش سیف الدین و سلطان اعظم غیاث الدین و شهاب الدین بسیار تقرب داشت . قصاید و رباعیات او به لطافت و سلاست مشهور است .
نام آورلغتنامه دهخدانام آور. [ وَ ] (نف مرکب ) (از: نام + آور، آورنده ) . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). خداوند نام و آوازه را گویند چه در نیکی و چه در بدی . (برهان قاطع). خداوند نام و آوازه . نماور. نام دار. نامبرده . (انجمن آرا) (آنندراج ). کسی که از جهت دلیری یا علم یا صنعت مشهور شده باشد. (فر
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعل
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرمی . (اقرب الموارد).
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ ] (ع مص ) گرم بودن . (اقرب الموارد). گرم گردیدن . (منتهی الارب ). || محزون بودن . (از اقرب الموارد). اشک گرم گریستن یعنی محزون بودن . (منتهی الارب ).
درشت سخنلغتنامه دهخدادرشت سخن . [ دُ رُ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) که به تندی و خشونت سخن گوید. فَظّ. (زمخشری ) : سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ . فرخی .سخن نگفتی وچون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه ا
دیرسخنلغتنامه دهخدادیرسخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) بطی ءالکلام . (یادداشت مؤلف ). که سخن به کندی ادا کند.
پهلوانی سخنلغتنامه دهخداپهلوانی سخن . [ پ َ ل َ س ُ خ َ ] (اِ مرکب ) سخن پهلوی . زبان پهلوی . || (ص مرکب ) که بپهلوی سخن گوید. که سخن و زبان پهلوی داند : یکی پیر بد پهلوانی سخن بگفتار و کردار گشته کهن . فردوسی .ورا نام کندز بدی پهلوی
تازه سخنلغتنامه دهخداتازه سخن . [ زَ / زِ س ُ خ ُ / خ َ ] (ص مرکب ) مجازاً، خوش سخن . نیکوگفتار. تازه گوی . نوپرداز : گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا. <p class=
خام سخنلغتنامه دهخداخام سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که سخن خام و ناسنجیده گوید. || (اِ مرکب ) سخن ناسنجیده را نیز گویند.