سدرهلغتنامه دهخداسدره . [ س َ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 37 هزارگزی جنوب خاوری خوسف و 5 هزارگزی شمال خاوری گل فریز. هوای آن معتدل و دارای 11 تن
سدرهلغتنامه دهخداسدره . [ س َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه ) از بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 27 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 6 هزارگزی خاور راه آهن اهواز به تهران . دارای 50</
سدرهلغتنامه دهخداسدره . [ س َ رِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 28 هزارگزی شمال باختری اهواز و 2 هزارگزی جنوب راه شوسه ٔ اهواز - سوسنگرد، کنار کرخه کور. هوای آنجا گرم و دارای <span class="
سدرهلغتنامه دهخداسدره . [ س ِ رَ] (اِخ ) درخت کُنار است بالای آسمان هفتم که منتهای اعمال مردم است و آن را سدرةالمنتهی گویند و حد رسیدن جبرئیل همانجا است . (آنندراج ) (غیاث ) : سدره و فردوس مزخرف شودچون بزنندش بصحاری خیام . ناصرخسرو.<br
سدرهلغتنامه دهخداسدره . [ س ُ رَ / رِ ] (اِ)پیراهنی است سفید و ساده و گشاد که تا بحد زانو میرسد، بی یخه و با آستینهای کوتاه میباشد، چاکی در وسط دارد که تا به انتهاء سینه میرسد و در آخر آن چاک کیسه ٔ کوچکی دوخته نامزد بکیسه ٔ کرفه (ثواب )، این کیسه نشانه ای از
سیدرهلغتنامه دهخداسیدره . [ دَ رَ / رِ ] (اِ) نوعی از لعب و بازی . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 99). رجوع به سدره شود.
شذرةلغتنامه دهخداشذرة. [ ش َ رَ ] (اِخ ) ابن محمدبن احمدبن شذره . محدث است . (منتهی الارب ). || ابوشذره ٔ زبرقان صحابی است و نامش حصین بن بدر است . (از منتهی الارب ). || شذرةالکبیر؛ نام سلسله ای از راویان است . (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص <span class="hl" dir="lt
شذرةلغتنامه دهخداشذرة.[ ش َ رَ ] (ع اِ) یک پاره ٔ زر و آن اخص از شذر است .(منتهی الارب ). یکی شذر. ج ، شذرات ، شذور. (از اقرب الموارد). قطعه ٔ ذهب است . پاره ای از زر. (یادداشت مؤلف ). || مروارید ریزه . (یادداشت مؤلف ).
سدیرةلغتنامه دهخداسدیرة. [ س ُ دَ رَ ] (اِخ ) آبی است بین جراد و مروة در حجاز. و ابن زیاد گفته است از آبهای بنی قشیر است . (معجم البلدان ).
ساکنان سدرهلغتنامه دهخداساکنان سدره . [ ک ِ ن ِ س ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ملائکه ٔ مقرب . (ناظم الاطباء).
سدره قدلغتنامه دهخداسدره قد. [ س ِ رَ / رِ ق َدد / ق َ ] (اِ مرکب ) کنایه از معشوق . (آنندراج ) : سدره قدان نتوانند کشیدآه از آن قامت رعنا گستاخ .ظهوری (از آنندراج ).
سدره نشینانلغتنامه دهخداسدره نشینان . [ س ِ رَ / رِ ن ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از ملائکه ٔ مقرب است . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) : سدره نشینان سوی او پر زنندعرش روان نیز همین در زنند. نظامی .که ای بلندنظر ش
سترةلغتنامه دهخداسترة. [ س ُ رَ ] (معرب ، اِ) مرادف سدره و سترة دخیل است . قبایی است که از پشت چاک خورده باشد و مجمع علمی دمشق کلمه ٔ «الفروج » را مقابل آن وضع کرده است . (متن اللغة). رجوع به سدره شود.
سدره قدلغتنامه دهخداسدره قد. [ س ِ رَ / رِ ق َدد / ق َ ] (اِ مرکب ) کنایه از معشوق . (آنندراج ) : سدره قدان نتوانند کشیدآه از آن قامت رعنا گستاخ .ظهوری (از آنندراج ).
سدره نشینانلغتنامه دهخداسدره نشینان . [ س ِ رَ / رِ ن ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از ملائکه ٔ مقرب است . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ) : سدره نشینان سوی او پر زنندعرش روان نیز همین در زنند. نظامی .که ای بلندنظر ش
خروسدرهلغتنامه دهخداخروسدره . [ خ ُ دَ رِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان خرقان شوقی بخش آوج شهرستان قزوین ، واقع در هفت هزارگزی جنوب آوج و 2هزارگزی راه عمومی . آب و هوای آن معتدل . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و عسل . تعدادی باغ دارد. شغل اهالی زراعت و قالی و جاجی
ساکنان سدرهلغتنامه دهخداساکنان سدره . [ ک ِ ن ِ س ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ملائکه ٔ مقرب . (ناظم الاطباء).
باب السدرهلغتنامه دهخداباب السدره . [ بُس ْ س ِرَ ] (اِخ ) یکی از چهار دروازه ٔ باروی شهر اسکندریه : اسکندریه از بناهای اسکندر بن فیلقوس رومی است و سوری از سنگ و چهار دروازه دارد و یکی از آن ابواب را باب رشید گویند و دیگری را باب السدره ...(حبیب السیر چ قدیم طهران جزو چهارم
طیور سدرهلغتنامه دهخداطیور سدره . [ طُ رِ س ِ رَ / رِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )کنایه از فرشتگان آسمان باشد. (برهان ) (آنندراج ).