سدیدلغتنامه دهخداسدید. [ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار واقع در 15 هزارگزی شمال سبزوار و سر راه مالرو عمومی سبزوار. هوای آن معتدل و دارای 34 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول
سدیدلغتنامه دهخداسدید. [ س َ ] (ع ص ) استوار و راست . (منتهی الارب ). راست . (مهذب الاسماء). راست و درست و محکم و استوار. (غیاث ) (آنندراج ) : زعیمی بود بناحیت طالقان وی را احمد بوعمرو گفتندی مردی پیر و سدید و توانگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 20
سدیدفرهنگ مترادف و متضاد۱. استوار، پابرجا، محکم ≠ سست، شل ۲. درست، راست ≠ ناراست، نادرست ۳. مطمئن، قابلاعتماد ≠ غیرقابلاعتماد
طبلة استوانهایstraight-sided drumواژههای مصوب فرهنگستاننوعی طبلة بدون شکم، با بدنة کاملاً استوانهای که برای بستهبندی چسبهای ذوبی و موادی که با پمپ غلتکی به درون طبله تزریق میکنند، کاربرد دارد
شدتلغتنامه دهخداشدت . [ ش ِدْ دَ ] (ع اِمص ) سختی . صلابت در جواهر و اعراض . محکمی . استواری . استحکام . قوت . حمله . نجدت . ثبات قلب . شجاعت . سختی . تنگی . ضیق . صعوبت . مجاعه . (یادداشت مؤلف ) : خواهی اندر عنا و شدت زی خواهی اندر امان و نعمت و ناز. <p
شدیدلغتنامه دهخداشدید. [ ش َ ] (اِخ ) شدیدبن قیس محدث است . (منتهی الارب ). || لقب ابوبکر هفتمین از امرای بنی حفص . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابوبکر شدید شود. || نام مولای ابوبکر. (منتهی الارب ). || ... ابن عادبن عملاق بن لادبن سام بن نوح . (حبیب السیر). رجوع به شدادبن عاد شود.
شدیدلغتنامه دهخداشدید. [ ش َ ] (ع ص ) دلاور. || توانا. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ، شِداد، اشدّاء. (اقرب الموارد). || بخیل . || سخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- شدیدالحنزوانه ؛ کنایه است از تکبر و عظمت . (از اقرب الموارد).- شدیدا
سدید طبیبلغتنامه دهخداسدید طبیب . [ س َ دی دِ طَ ] (اِخ ) (مولانا...). قزوینی است ولیکن مدتی است در ادرنه بطبابت سرای خاصه ٔ سلطانی عثمانی مشغول است . و مولانا باآنکه طبیب حاذق باکمال است مبتلا بمرض هزّال است و از کمال حذاقت اوست با آن ضعف بدنی متحرک نگاه داشتن مدتی مدید و عهدی بعید. و این شعر از
سدیدالدین بیهقیلغتنامه دهخداسدیدالدین بیهقی . [ س َ دُدْ دی ن ِ ب َ هََ ] (اِخ ) از فضلا و شعرای معروفست و او را با حکیم انوری مهاجات واقع شده . از اهل خراسان و از مردم بیهق است . از اشعار اوست :ای تازه از شمایل تو نوبهار شرع بارونق از فضایل تو روزگار شرع تقریر دلفریب تو زیب عروس ملک توق
امیر سدیدلغتنامه دهخداامیر سدید. [ اَ رِ س َ ] (اِخ ) لقب منصوربن نوح سامانی بود و او را در زمان حیات ، امیر مؤید می گفتند، پس از مرگ ، امیر سدید گفتند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 363). و رجوع به منصور... شود.
علی سدیدیلغتنامه دهخداعلی سدیدی . [ ع َ ی ِ س َ ] (اِخ ) غوری (امیر...). وی به نیابت ملک غیاث الدین پیرعلی بر قلعه ٔ ترشیز (کاشمر) حکومت میکرد. و امیر تیمور گورکانی که در سال 784 هَ . ق . بقصد تسخیر خراسان رفته بود وقتی به قلعه ٔ ترشیز رسید این قلعه را از امیر علی
سدید طبیب گیلانیلغتنامه دهخداسدید طبیب گیلانی . [ س َ طَ بی ب ِ ] (اِخ ) (مولانا...) پسر مولانا نعمت طبیب گیلانی است و پدرش یهود بود و بواسطه ٔ اختلاط بمرضای مسلمانان ، مسلمان گشته . و سدید از درجه ٔ طبابت ترقی کرد و بمرتبه ٔ امارت رسید، و چون تخیل سلطنت کرد سر در سر سلطنت نهاد. و فی الواقع جوانی فاضل بو
اسدلغتنامه دهخدااسد. [ اَ س َدد ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از سدید. سدیدتر. || (ص ) درست و محکم : امر اسد. (منتهی الارب ).
منصورفرهنگ نامها(تلفظ: mansur) (عربی) (در قدیم )یاری داده شده ، پیروز شده ، پیروز و موفق ؛ (درحالت قیدی) به صورت غلبه یافته ، پیروزمندانه ؛ (در اعلام) منصور اول پسر نوح ، ششمین امیر سامانی (امیر سدید).
مؤیدلغتنامه دهخدامؤید. [ م ُ ءَی ْ ی َ ] (اِخ ) امیر مؤید. لقب منصوربن نوح بن نصر سامانی است در حیات او، و پس از مرگ او را لقب امیر سدید داده اند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به منصوربن نوح ... شود.
امیر مؤیدلغتنامه دهخداامیر مؤید. [ اَ م ُ ءَی ْ ی ِ ] (اِخ ) لقب منصوربن نوح سامانی بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 363). و رجوع به امیر سدید و منصور... شود.
چسبیده(نگهداری شده)فرهنگ فارسی طیفیمقوله: مناسبات ملکی (نگهداری شده)، نگهداری شده، حفظشده، امن، محفوظ، ایمن رزروشده، نامزدشده، عقدشده محکم، مستحکم، گرفتهشده، نگهداشتهشده، پایدار، پابرجا، ثابت بازداشت، زندانی نشکن، ضدضربه، سدید، بادوام، محکم
سدید طبیب گیلانیلغتنامه دهخداسدید طبیب گیلانی . [ س َ طَ بی ب ِ ] (اِخ ) (مولانا...) پسر مولانا نعمت طبیب گیلانی است و پدرش یهود بود و بواسطه ٔ اختلاط بمرضای مسلمانان ، مسلمان گشته . و سدید از درجه ٔ طبابت ترقی کرد و بمرتبه ٔ امارت رسید، و چون تخیل سلطنت کرد سر در سر سلطنت نهاد. و فی الواقع جوانی فاضل بو
سدید طبیبلغتنامه دهخداسدید طبیب . [ س َ دی دِ طَ ] (اِخ ) (مولانا...). قزوینی است ولیکن مدتی است در ادرنه بطبابت سرای خاصه ٔ سلطانی عثمانی مشغول است . و مولانا باآنکه طبیب حاذق باکمال است مبتلا بمرض هزّال است و از کمال حذاقت اوست با آن ضعف بدنی متحرک نگاه داشتن مدتی مدید و عهدی بعید. و این شعر از
سدیدالدین اعور کرماجلغتنامه دهخداسدیدالدین اعور کرماج . [ س َ دُدْ دی اَع ْ وَ رِ ک ِ ] (اِخ ) از اماجد شعراست . با اثیرالدین اخسیکتی معاصر بود و مهاجات فیمابین ایشان روی داده است . از جمله این رباعی را اثیرالدین بجهت وی فرموده :قلب تو ز نور معرفت عور چراست بینی تو بر روی تو چون کور چراست ابلیس ا
سدیدالدین بیهقیلغتنامه دهخداسدیدالدین بیهقی . [ س َ دُدْ دی ن ِ ب َ هََ ] (اِخ ) از فضلا و شعرای معروفست و او را با حکیم انوری مهاجات واقع شده . از اهل خراسان و از مردم بیهق است . از اشعار اوست :ای تازه از شمایل تو نوبهار شرع بارونق از فضایل تو روزگار شرع تقریر دلفریب تو زیب عروس ملک توق
امیر سدیدلغتنامه دهخداامیر سدید. [ اَ رِ س َ ] (اِخ ) لقب منصوربن نوح سامانی بود و او را در زمان حیات ، امیر مؤید می گفتند، پس از مرگ ، امیر سدید گفتند. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 363). و رجوع به منصور... شود.
تسدیدلغتنامه دهخداتسدید. [ ت َ ] (ع مص ) توفیق دادن . (تاج المصادر بیهقی ). توفیق صواب و سداد دادن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نیکو کردن و توفیق صواب و سداد دادن خدا کسی را در قول و عمل . (از متن اللغة). توفیق دادن و ارشاد کردن کسی را بر سداد یا در صواب در کردار و گفتار. (از اقرب ال
تسدیدفرهنگ فارسی عمید۱. استوار کردن.۲. راستودرست کردن؛ راست گردانیدن.۳. کسی را بهصواب و سداد راهنمایی کردن.