سراجلغتنامه دهخداسراج . [ س َرْ را ] (اِخ ) سبزواری .ملا احمد سراج از ولایت سبزوار است . طبعش در شعر نیک است ، همیشه لغز میگفته . این لغز شمع از اوست ، لغز:آن چیست که در انجمنش جا باشدخورشیدعذار و سروبالا باشدجانش نبود ولی بمیرد هر روزاین طرفه که بنشسته و برپا باشد.<p clas
سراجلغتنامه دهخداسراج . [ س ِ ] (اِخ ) ابن فارس عبداﷲبن احمدبن اسماعیل التمیمی اسکندرانی مکنی به ابوبکر. از تاج الکندی و ابن الحرستانی حدیث کرد. در ربیع الاول سال 685 هَ . ق . به اسکندریه درگذشت . (تاریخ مصر ص 175).
سراجلغتنامه دهخداسراج . [ س َرْ را ] (ع ص ) زینگر. ج ، سراجون . (مهذب الاسماء) (دهار). زین فروش و زین ساز. (غیاث ). زین فروش . زین ساز. || دروغگوی . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
سراجلغتنامه دهخداسراج . [ س ِ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن محمد السراج الوزیر الاندلسی مکنی به ابوعبداﷲ. در قرن دوازدهم هجری میزیست . او راست : الحلل السندسیة فی الاخبار التونسیة این کتاب مشتمل است بر تاریخ تونس و کسانی که قبل از عثمانیان در آنجا دولتی داشتند و ذکری از علوم و مصنفات آنان و حوادث
پوشچنگار زرهیscirrhous carcinoma, carcinoma fibrosum, scirrhous cancerواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پوشچنگار که به علت تشکیل بافت همبند متراکم در بستره، ساختمانی سخت دارد متـ . تارپوشچنگار fibrocarcinoma
شراجلغتنامه دهخداشراج . [ ش َ ] (ع اِ) ج ِ شرج به معنی آبراهه از زمین سنگلاخ بسوی زمین نرم . (منتهی الارب ). رجوع به شرج شود.
شیرازلغتنامه دهخداشیراز. (اِ) نانخورشی که شبت را ریز کرده با ماست در مشکی بیامیزند و قدری شیر بر آن ریزند و چند روزبگذارند بماند تا ترش گردد سپس با نان خورند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). دوغی که شبت در آن کنند و در مشکی یا کیسه ای آویزند، ماستینه گویند و آن چیزی است که از شیر ساخته باشند لیکن
شیرازلغتنامه دهخداشیراز. (اِخ ) دهی است از بخش عجب شیر شهرستان مراغه . سکنه ٔ آن 984 تن . آب از قلعه چای و چشمه و چاه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سراجولغتنامه دهخداسراجو. [ س َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای مرکزی شهرستان مراغه که در شمال و خاور بخش واقع شده است و آب قراء دهستان از رودخانه های صوفی چای ، مردق چگان ، لیلان ، و قنوات و چشمه ها تأمین میگردد. محصول عمده ٔ آن غلات ، حبوب ، پنبه ، چغندر و باغات انگور فراوان است . دهستان سراجو
سراجهلغتنامه دهخداسراجه . [ س َ ج َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان قنوات بخش مرکزی شهرستان قم .دارای 2962 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات ، صیفی ، پنبه ، انار، انجیر و شغل اهالی زراعت است . از آثار قدیمی خرابه هائی در <span class="hl" di
سراجهلغتنامه دهخداسراجه . [ س ِ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سلطان آباد بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار و دارای 180 تن سکنه است . آب آنجا از قنات تأمین میشود. و محصول آن میوه و شغل اهالی زراعت است . از طریق سلطان آباد میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <sp
سراجالغتنامه دهخداسراجا. [ س ِ ] (اِخ )همشیره زاده ٔ ترابای خوش نویس است . در بدو حال نقاشی میکرد، ترک کرده در مقام قناعت و صلاح بوده کمال پرهیز داشت و عبادت بسیار میکرد. در مذمت بی نماز گفته :آن سجده پیش آدم و این پیش حق نکردشیطان هزار مرتبه بهتر ز بی نماز.مدتی در اصفهان با میرزا
سراجرلغتنامه دهخداسراجر. [ س َ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر،واقع در 37500گزی شمال خاوری کلیبر. هوای آنجا گرم و دارای 540 تن سکنه است . آب آنجا از رودخانه ٔ سلین چای و دو رشته چشمه تأمین میشود.
ابوالحسینلغتنامه دهخداابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) سراج بن عبدالملک بن سراج . رجوع به سراج ... شود.
ابومحمدلغتنامه دهخداابومحمد. [ اَ م ُ ح َم ْ م َ ] (اِخ ) ابن سراج . رجوع به جعفربن احمد سراج ... شود.
ابوالحسینلغتنامه دهخداابوالحسین . [ اَ بُل ْ ح ُ س َ ] (اِخ ) سراج بن عبدالملک . رجوع به ابن سراج بن عبدالملک ... شود.
سراج الدین وندلغتنامه دهخداسراج الدین وند. [ س ِ جُدْ دی وَ ] (اِخ ) نام تیره ای از طایفه ٔ یاراحمدی هفت لنگ . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).
سراج حکاکلغتنامه دهخداسراج حکاک . [ س ِ ج ِ ح َک ْ کا ] (اِخ ) اسم او سراج الدین و به سراجای حکا» مشهور است و در صنعت حکاکی خاتم مهارت خاص داشت . از شغل مزبور صاحب وقوف و به حسن اخلاق معروف بوده . از اوست :از ضعف بهر جا که نشستیم وطن شداز گریه بهر سو که گذشتیم چمن شد. <p class="author"
سراج الثقیلغتنامه دهخداسراج الثقی . [ س َرْ را جُث ْ ث َ ق َ ] (اِخ ) (216 - 313 هَ .ق .). رجوع به ابوالعباس محمدبن اسحاق السراج شود.
سراج الوراقلغتنامه دهخداسراج الوراق . [ س ِ جُل ْ وَرْ را ] (اِخ ) (605 - 695 هَ . ق .) سراج الدین عمربن محمدبن حسن . شاعر مصری است . وی کاتب دربار امیر یوسف والی مصر بود. او را دیوان شعری است بزرگ . صفدی قسمتی از آن را که بنام «لمع
سراج الهندیلغتنامه دهخداسراج الهندی . [ س ِ جُل ْ هَِ ] (اِخ ) رجوع به غزنوی سراج الدین عمربن اسحاق و رجوع به حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص 217 شود.
حسن سراجلغتنامه دهخداحسن سراج . [ ح َ س َ ن ِ س َرْ را ] (اِخ ) از فدائیان ملاحده است و قاضی کرمان را بکشت . (حبیب السیر).
محب سراجلغتنامه دهخدامحب سراج . [ م ُ ح ُ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهر کهنه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان قوچان با 466 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ده سراجلغتنامه دهخداده سراج . [ دِه ْ س ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قهستان بخش مرکزی شهرستان سیرجان . واقع در 30هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد. سکنه ٔ آن 200 تن . آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span clas