سربلندلغتنامه دهخداسربلند. [ س َ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) سرفراز و عالی مرتبه . (آنندراج ). مفتخر. سرفراز. مباهی : سربلندان چون به مخدومی رسندخادمی را خاک پست خود کنند. خاقانی .سربلندیم هست و تاج و سریرنبود هیچ سربلند حقیر. <p cla
سربلندفرهنگ فارسی عمیدسرافراز؛ سرفراز؛ مفتخر؛ باافتخار.⟨ سربلند ساختن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را سرافزار کردن؛ مفتخر ساختن.⟨ سربلند شدن: (مصدر لازم) [مجاز] سرافراز شدن؛ مفتخر گشتن.⟨ سربلند کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] سربلند گردانیدن.⟨ سربلند گشتن: (مصدر لازم) [مجاز] = ⟨ سرب
سربلندفرهنگ فارسی عمیدسرافراز؛ سرفراز؛ مفتخر؛ باافتخار.⟨ سربلند ساختن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را سرافزار کردن؛ مفتخر ساختن.⟨ سربلند شدن: (مصدر لازم) [مجاز] سرافراز شدن؛ مفتخر گشتن.⟨ سربلند کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] سربلند گردانیدن.⟨ سربلند گشتن: (مصدر لازم) [مجاز] = ⟨ سرب
سربلندلغتنامه دهخداسربلند. [ س َ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) سرفراز و عالی مرتبه . (آنندراج ). مفتخر. سرفراز. مباهی : سربلندان چون به مخدومی رسندخادمی را خاک پست خود کنند. خاقانی .سربلندیم هست و تاج و سریرنبود هیچ سربلند حقیر. <p cla
سربلندفرهنگ فارسی عمیدسرافراز؛ سرفراز؛ مفتخر؛ باافتخار.⟨ سربلند ساختن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را سرافزار کردن؛ مفتخر ساختن.⟨ سربلند شدن: (مصدر لازم) [مجاز] سرافراز شدن؛ مفتخر گشتن.⟨ سربلند کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] سربلند گردانیدن.⟨ سربلند گشتن: (مصدر لازم) [مجاز] = ⟨ سرب
سربلندلغتنامه دهخداسربلند. [ س َ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) سرفراز و عالی مرتبه . (آنندراج ). مفتخر. سرفراز. مباهی : سربلندان چون به مخدومی رسندخادمی را خاک پست خود کنند. خاقانی .سربلندیم هست و تاج و سریرنبود هیچ سربلند حقیر. <p cla
سربلندفرهنگ فارسی عمیدسرافراز؛ سرفراز؛ مفتخر؛ باافتخار.⟨ سربلند ساختن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را سرافزار کردن؛ مفتخر ساختن.⟨ سربلند شدن: (مصدر لازم) [مجاز] سرافراز شدن؛ مفتخر گشتن.⟨ سربلند کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] سربلند گردانیدن.⟨ سربلند گشتن: (مصدر لازم) [مجاز] = ⟨ سرب