سرتراشلغتنامه دهخداسرتراش . [ س َ ت َ ] (نف مرکب ) سرتراشنده . موتراش . گرای . دلاک . سلمانی . آنکه موی مردم تراشد : بجز سرتراشی که بودش غلام سوی گوش او کس نکردی پیام . نظامی .|| دختری سخت کولی و بسیاربانگ . زن یا دختر سلیطه و بدزبان
سرتراشیلغتنامه دهخداسرتراشی .[ س َ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل تراشیدن سر : صدای استره ٔ اوست بسکه شورانگیزز سرتراشی او پای می جهد از خواب .ملا طاهر غنی (از آنندراج ).
سرتراشیلغتنامه دهخداسرتراشی .[ س َ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل تراشیدن سر : صدای استره ٔ اوست بسکه شورانگیزز سرتراشی او پای می جهد از خواب .ملا طاهر غنی (از آنندراج ).
سرتراشیلغتنامه دهخداسرتراشی .[ س َ ت َ ] (حامص مرکب ) عمل تراشیدن سر : صدای استره ٔ اوست بسکه شورانگیزز سرتراشی او پای می جهد از خواب .ملا طاهر غنی (از آنندراج ).