سرجلغتنامه دهخداسرج . [ س َ رَ] (ع مص ) نیکوروی و روشن شدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || دروغ گفتن . (اقرب الموارد).
سرجلغتنامه دهخداسرج . [ س َ ] (اِخ ) نام پسر ابراهیم خلیل از قنطورا بنت یقطن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سرجلغتنامه دهخداسرج . [ س َ ] (ع اِ) زین که بر پشت اسب نهند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (دهار) (منتهی الارب ). گفته اند فارسی معرب و اصل آن سرک است . (المعرب جوالیقی ص 200).
سرجلغتنامه دهخداسرج . [ س ِ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بناب جو بخش بناب شهرستان مراغه . سکنه 747 تن . آب آن از رودخانه ٔ صوفی چای . محصول آن غلات ، کشمش ، بادام ، کرچک . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
پوشچنگار زرهیscirrhous carcinoma, carcinoma fibrosum, scirrhous cancerواژههای مصوب فرهنگستاننوعی پوشچنگار که به علت تشکیل بافت همبند متراکم در بستره، ساختمانی سخت دارد متـ . تارپوشچنگار fibrocarcinoma
سیرشلغتنامه دهخداسیرش . [ رَ ] (اِ) حجاب . نقاب . روبنده . خصوصاً روی پوش چین دار سرخ رنگی از پارچه های نفیس که بر سر عروس می اندازند. (ناظم الاطباء): الاختمار؛ سیرش برافکندن خود را. (تاج المصادر بیهقی ).
شرزلغتنامه دهخداشرز. [ ش ِرْ رِ ](اِخ ) کوهی است به بلاد دیلم . (منتهی الارب ). نام کوهی است به بلاد دیلم . و مرزبان ری آنگاه که عتاب بن ورقاء ری را بگشاد به کوه شرز کشید. (یادداشت مؤلف ).
شرجلغتنامه دهخداشرج . [ ش َ ] (اِخ ) آبی است در مشرق اجفر و بین این دو، عقبه ای است و در نزدیکی فید(قلعه ٔ) بنی اسد واقع شده است . (از معجم البلدان ).
سرجوخهلغتنامه دهخداسرجوخه . [ س َ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) سرجوقه . فرمانده یک جوخه در نیروی نظامی که شامل شش تن است . درجه ای است پائین تر از گروهبان سوم ، بالاتر از سرباز یکم .
سرجاملغتنامه دهخداسرجام . [ س َ ] (اِخ ) دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان . عده ٔ قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت ، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان . (از جغرافیای طبیعی کیهان ).
سرجانلغتنامه دهخداسرجان . [ س َ ] (اِخ ) قریه ای است یک فرسنگی بیشتر مغرب قلعه سوخته . (فارسنامه ٔ ناصری ).
سرجوخهلغتنامه دهخداسرجوخه . [ س َ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) سرجوقه . فرمانده یک جوخه در نیروی نظامی که شامل شش تن است . درجه ای است پائین تر از گروهبان سوم ، بالاتر از سرباز یکم .
سرجنگ خوردنلغتنامه دهخداسرجنگ خوردن . [ س َ ج َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) صدمه و آسیب بزرگ رسیدن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 235).
سرجاملغتنامه دهخداسرجام . [ س َ ] (اِخ ) دهی از بلوکات ولایت مشهدخراسان . عده ٔ قراء 130. مساحت 45 هزار گز. مرکز شریف آباد. حد شمالی پائین ولایت ، شرقی پائین جام پائین پیوه ژن و غربی تبادکان . (از جغرافیای طبیعی کیهان ).
مورسرجلغتنامه دهخدامورسرج . [ س َ رَ ] (معرب ، اِ مرکب ) مورسارج . مورسرک . معرب مورسره و آن خروج طبقه ٔ عنبیه است و آن ابتدا به قدر سر مور باشد. (آنندراج ) (غیاث ). معرب مورسرک . مورسارج . مورسره . خروج طبقه ٔ عنبیه است آن گاه که به اندازه ٔ سر موری قرنیه بشکافد به قرحه ای یا بثره ای یا جراحتی
مستسرجلغتنامه دهخدامستسرج . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) آنکه چراغ با چراغگیر روشن کند. مستصبح . (یادداشت مرحوم دهخدا).
مسرجلغتنامه دهخدامسرج . [ م ُ س َرْ رَ ] (ع ص ) نیکوکرده و حسن بخشیده و بهجت یافته ، و آن در شعر رؤبة «و فاحماً و مرسنا مسرجاً» می تواند به همین معنی باشد و یا به معنی چون شمشیر سریجی در دقت و استواری و یا به معنی چون سراج در برق و درخشش ، اما مرسن به معنی بینی است با استعاره از مرسن اسب . |