سرخیللغتنامه دهخداسرخیل . [ س َ خ َ / خ ِ ] (اِ مرکب ) رئیس گروه و سردارجماعت . (آنندراج ). سرکرده و سرلشکر. (شرفنامه ٔ منیری ) : خالی گردانیدن و آوردن سرخیلان و مقدمان و مردمان آن بقاع را به سیستان . (تاریخ سیستان ).ای شمع زردروی ک
سرخیل شیاطینلغتنامه دهخداسرخیل شیاطین . [ س َ خ َ ل ِ ش َ ] (اِخ ) ابلیس علیه اللعنة است . (آنندراج ) (از شرفنامه ) : سرخیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 484</s
بازه شاه سرخیل بالالغتنامه دهخدابازه شاه سرخیل بالا. [ زَ س َ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه که در 45 هزارگزی شمال باختری رشخوار و 9 هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی تربت به رشخوار واقع است . ناحیه ای است کوهست
سرخیل شیاطینلغتنامه دهخداسرخیل شیاطین . [ س َ خ َ ل ِ ش َ ] (اِخ ) ابلیس علیه اللعنة است . (آنندراج ) (از شرفنامه ) : سرخیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 484</s
بازه شاه سرخیل بالالغتنامه دهخدابازه شاه سرخیل بالا. [ زَ س َ خ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه که در 45 هزارگزی شمال باختری رشخوار و 9 هزارگزی شمال شوسه ٔ عمومی تربت به رشخوار واقع است . ناحیه ای است کوهست
سرجنبانفرهنگ مترادف و متضادبانی، رئیس، رکن، رهبر، سرخیل، سردسته، سرسلسله، سرکرده، سلسلهجنبان، قاید، مهتر قوم
سردارفرهنگ مترادف و متضاداسپهبد، امیرالجیش، باشلیق، باشی، پیشوا، رئیس، ژنرال، سالار، سپاهبد، سرخیل، سردسته، سرور، فرمانده ≠ سرباز
سرگللغتنامه دهخداسرگل . [ س َ گ َ ] (اِ مرکب ) گویی باشد که طفلان از ریسمان سازند و بدان بازی کنند. (برهان ) (رشیدی ). || نظیر سرگروه و سرخیل . (از آنندراج ).
سرخیل شیاطینلغتنامه دهخداسرخیل شیاطین . [ س َ خ َ ل ِ ش َ ] (اِخ ) ابلیس علیه اللعنة است . (آنندراج ) (از شرفنامه ) : سرخیل شیاطین شد پی کور ز پیکانت باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 484</s