سردرلغتنامه دهخداسردر. [ س َ دَ ] (اِ مرکب ) ایوان یا خانه که بر بالای در خانه باشد. خانه و ایوان که بر بالای دروازه و در خانه کنند و در شهرها و قراء و خانه برپا کنند. || زینتی از بناء یا خانه که بر سر در خانه سازند. || بالای در. جلودر سر. آستانه ٔ خانه . (یادداشت مؤلف ) :</
سیردرلغتنامه دهخداسیردر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چاپلن بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 416 تن سکنه . آب آن از چاه و قنات . محصول آنجا غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
صردرلغتنامه دهخداصردر. [ ص ُرر دُرر ] (اِخ )علی بن حسن بن علی بن فضل کاتب و شاعر معروف به صردر ومکنی به ابومنصور و ملقب به الرئیس یکی از نجبای شاعران در عصر خویش بود. میان جودت سبک و حسن معنی جمعکرده و شعر وی را طلاوتی رائق و بهجتی فائق است . دیوان شعر کوچکی دارد و چه نیکو سروده است در قصیده
سردرپیشلغتنامه دهخداسردرپیش . [ س َ دَ ] (ص مرکب ) خجل . (آنندراج ) : کم ز حیوانات باشد پیش ارباب تمیزآدمی کز انفعال جرم سردرپیش نیست . طاهر غنی . || متأمل . (آنندراج ). غمگین : بنفشه وار نشستن چه سود سردر
سردرودلغتنامه دهخداسردرود. [ س َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش اسکو شهرستان تبریز. جمعیت آن 17348 تن میباشد. از 24 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میشود. محصول آن غلات و میوه جات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" d
سردرختیلغتنامه دهخداسردرختی . [ س َ دِ رَ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) آنچه از سر درختان حاصل شود مثل میوه و این مقابل پادرختی است ، یعنی چیزی که در پای درختان میروید مثل حاصل کشت زارها که در باغات باشند. (آنندراج ). میوه ٔ درخت . فضول از شاخه های درخت : از برای نطفه ٔ اشجار
سردرگلیملغتنامه دهخداسردرگلیم . [ س َ دَ گ ِ ] (اِ مرکب ) نام بازیی است و آن چنان باشد که جمعی در جاهابخوابند و چیزی بر سر خود کشند و شخصی میدیده باشد،بعد از آن شخص سر در کنار شخص دیگر نهد و آنهائی که خوابیده بودند جاها را تغییر دهند و سر در گلیم یا لحاف کشند، بعد از آن شخصی که سر در کنار نهاده ب
سردرگملغتنامه دهخداسردرگم . [ س َ دَ گ ُ] (ص مرکب ) کنایه از سراسیمه و حیران . (آنندراج ).- رشته ٔ سردرگم ؛ رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج ) : با رگ جان کرده ام پیوند آن موی میان رشته ٔ حبل المتینم رشته ٔسردرگم است . <p class
سردرپیشلغتنامه دهخداسردرپیش . [ س َ دَ ] (ص مرکب ) خجل . (آنندراج ) : کم ز حیوانات باشد پیش ارباب تمیزآدمی کز انفعال جرم سردرپیش نیست . طاهر غنی . || متأمل . (آنندراج ). غمگین : بنفشه وار نشستن چه سود سردر
سردرودلغتنامه دهخداسردرود. [ س َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش اسکو شهرستان تبریز. جمعیت آن 17348 تن میباشد. از 24 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میشود. محصول آن غلات و میوه جات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" d
سردرختیلغتنامه دهخداسردرختی . [ س َ دِ رَ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) آنچه از سر درختان حاصل شود مثل میوه و این مقابل پادرختی است ، یعنی چیزی که در پای درختان میروید مثل حاصل کشت زارها که در باغات باشند. (آنندراج ). میوه ٔ درخت . فضول از شاخه های درخت : از برای نطفه ٔ اشجار
سردرگلیملغتنامه دهخداسردرگلیم . [ س َ دَ گ ِ ] (اِ مرکب ) نام بازیی است و آن چنان باشد که جمعی در جاهابخوابند و چیزی بر سر خود کشند و شخصی میدیده باشد،بعد از آن شخص سر در کنار شخص دیگر نهد و آنهائی که خوابیده بودند جاها را تغییر دهند و سر در گلیم یا لحاف کشند، بعد از آن شخصی که سر در کنار نهاده ب