سرسنگینلغتنامه دهخداسرسنگین . [ س َ س َ ] (ص مرکب ) مقابل سرسبک (در قپان ). || غضبناک . درهم . خشمگین .- سرسنگین بودن با کسی ؛ حالی غیر از آشتی و دوستی داشتن . با او مهربانی پیشین نداشتن . (یادداشت مؤلف ).
طیاشلغتنامه دهخداطیاش . [ طَی ْ یا ] (ع ص ) مرد سبک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). سرسبک . (زمخشری ) (مهذب الاسماء).سبک . (منتخب اللغات ). || آنکه آهنگ مختلف دارد و بر یک اراده نرود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه قصد یک چیز نداشته باشد و سرگردان و حیران باشد. (منتخب اللغات ). آنکه بیک سوی قصد
جان گرانلغتنامه دهخداجان گران . [ گ ِ ] (ص مرکب ) مقلوب گران جان . (آنندراج ). سخت جان : من بسخن مبدع و منکر مراجوقی از این سرسبک جان گران . خاقانی .شاه است گران سر ار چه رنجی زین بنده ٔ جان گران ندیده ست . خا
غکلغتنامه دهخداغک . [ غ َ / غ ُ ] (ص ) شخصی را گویند که قد کوتاهی داشته باشد و به این قد و بالا بسیار فربه و بی اندام و مضحک هم باشد. (برهان قاطع). فربه و کوتاه قد و بی اندام . (جهانگیری ). کوتاه فربه ، و بعضی گفته اند کسی که مهره های پشتش بیرون آمده بواسطه
برنجکلغتنامه دهخدابرنجک . [ ب ِ رِ ج َ ] (اِ مصغر) قسمی حلوا که از برنج نخست پخته و سپس سرخ کرده کنند و بر آن نرمه ٔ قند پاشند. (یادداشت دهخدا) : برنجک خود و دامک سرسبک رسیدند هر دو دل از غم تنک . نظام قاری .|| امروزه برنجک بر برنجی