سرمهلغتنامه دهخداسرمه . [ س ُ م َ ] (اِخ ) نام قریه ای است سرمه خیز از بلاد فارس . (آنندراج ). نام قریه ای است از قرای فارس که در آن سرمه خیزد. (برهان ). نام دهی است به فارس نزدیک به آباده که از آن سرمه خیزد و معرب آن سرمق است . (انجمن آرا). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده ، سردسی
سرمهلغتنامه دهخداسرمه . [ س ُ م َ / م ِ ] (اِ) معروف است و آن چیزی است که در چشم کشند. (برهان ). به عربی اثمد خوانند و به کحل مشهور است .و آن سنگی است صفایحی و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه ٔ صفاهانی است که ازکهپایه به هم رسد. (آن
سرمهفرهنگ فارسی عمیدگردی سیاهرنگ که از سولفور آهن یا سولفور سرب بهدست میآید و برای سیاه کردن مژهها و پلکها به کار میرود؛ خاکۀ سرب.
سرمهفرهنگ فارسی معین(سُ مَ یا مِ) (اِ.) گرد نرم شدة سولفور آهن یا نقره که برای سیاه کردن مژه ها و پلک ها به کار می رود. ؛ ~ به چشم کور کشیدن کنایه از: کار بیهوده کردن .
شرمهلغتنامه دهخداشرمه . [ ش َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) شرمنده و خجل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به شرمنده شود.
شرمحلغتنامه دهخداشرمح . [ ش َ م َ ] (ع ص ) دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازاقرب الموارد). دراز و طویل . (ناظم الاطباء). مرد دراز. (مهذب الاسماء). رجوع به شَرَمَّح شود. || توانا و قوی . ج ، شرامح و شرامحة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شرمحلغتنامه دهخداشرمح .[ ش َ رَم ْ م َ ] (ع ص ) یا شَرمَح . دراز و طویل . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شَرمَح شود.
شرمحیلغتنامه دهخداشرمحی . [ ش َ م َ حی ی ] (ع ص ) توانا و قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، شَرامِح و شَرامِحَة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شرمح شود.
سرمهایگویش اصفهانی تکیه ای: sürmeyi طاری: sürmayi طامه ای: sürmayi طرقی: sürmayi کشه ای: sürmayi نطنزی: sormeyi
سرمهمانبَرbellcaptain, headporterواژههای مصوب فرهنگستانفردی که بر کار مهمانبَرها نظارت دارد و اطلاعات لازم را به آنها میدهد
سرمه به گلو کشیدنلغتنامه دهخداسرمه به گلو کشیدن . [ س ُ م َ / م ِ ب ِ گ ُ / گ َک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از گنگ شدن ، چون سرمه بارد یابس است گویند که از کثرت خوردن آن آواز بند می شود. (آنندراج ) (غی
سرمه خوردنلغتنامه دهخداسرمه خوردن . [ س ُ م َ / م ِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) گنگ شدن . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به سرمه به گلو کشیدن شود.
سرمه شدنلغتنامه دهخداسرمه شدن . [ س ُ م َ / م ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از نهایت باریک شدن در سحق . || توتیا شدن . (آنندراج ).
جواهرسرمهلغتنامه دهخداجواهرسرمه . [ ج َ هَِ س ُ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) سرمه ای باشد که جواهر در آن اندازند. (آنندراج ) : می لعل جواهرسرمه سازد ظلمت شب راکند نقل شراب تلخ چشم شور کوکب را. صائب (از آنندراج ).
خط سرمهلغتنامه دهخداخط سرمه . [ خ َطْ طِ س ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که از سرمه در چشم کشند. (آنندراج ) : سیه مستی بدور نرگست بی تاب می گرددز خط سرمه گرد چشم مستت خواب می گردد.بیدل (از آنندرا
سنگ سرمهلغتنامه دهخداسنگ سرمه . [ س َ گ ِ س ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگی که از آن سرمه سازند و این ترجمه اثمد است . (آنندراج ). کحل . (منتهی الارب ). اثمد.(نصاب الصبیان ). توتیا. (صراح اللغة). سنگ انتیمون و اثمد. (از ناظم الاطباء)
کاغذ سرمهلغتنامه دهخداکاغذ سرمه . [ غ َ ذِ س ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاغذ توتیا. (آنندراج ) : رشته ٔ شمع گر از زلف سیاه تو کنندکاغذ سرمه شودبال و پر پروانه . ملاقاسم مشهدی .رجوع به کاغذتو
اله سرمهلغتنامه دهخدااله سرمه . [ اَ ل َ س ُ م َ / م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قطور بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، واقعدر 44 هزارگزی جنوب باختری خوی . کوهستانی و سردسیر سالم است . سکنه ٔ آن 80 تن و