سرمه کشلغتنامه دهخداسرمه کش . [ س ُ م َ / م ِ ک َ / ک ِ ] (ن مف مرکب ) شخصی را گویند که سرمه کشیده باشد. || (نف مرکب ) کسی که سرمه در چشم مردم کشد. (برهان ) (آنندراج ) : بس بود از عشق تو چشم امید مرا<
شرمهلغتنامه دهخداشرمه . [ ش َ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) شرمنده و خجل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به شرمنده شود.
شرمحلغتنامه دهخداشرمح . [ ش َ م َ ] (ع ص ) دراز. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازاقرب الموارد). دراز و طویل . (ناظم الاطباء). مرد دراز. (مهذب الاسماء). رجوع به شَرَمَّح شود. || توانا و قوی . ج ، شرامح و شرامحة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
شرمحلغتنامه دهخداشرمح .[ ش َ رَم ْ م َ ] (ع ص ) یا شَرمَح . دراز و طویل . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شَرمَح شود.
شرمحیلغتنامه دهخداشرمحی . [ ش َ م َ حی ی ] (ع ص ) توانا و قوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، شَرامِح و شَرامِحَة. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شرمح شود.
مکحاللغتنامه دهخدامکحال . [ م ِ ] (ع اِ) مکحل . سرمه چوب . (دهار). سرمه کش . (منتهی الارب ). میل سرمه کش که بدان در چشم سرمه می کشند. (ناظم الاطباء). مِکحَل . میل که بدان سرمه در چشم کشند. میل سرمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
سرمه دوزیلغتنامه دهخداسرمه دوزی . [ س ُ م َ / م ِ ] (حامص مرکب ) ملیله دوزی . گل ها و نقوش با سرمه سرمه کش کردن . (یادداشت مؤلف ). زردوزی . گلدوزی .
ملموللغتنامه دهخداملمول . [ م ُ ] (ع اِ) سرمه چوب . ج ، ملامیل . (مهذب الاسماء). سرمه کش . (منتهی الارب ) (آنندراج ). میل سرمه کش . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نره ٔ روباه و شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قلم آهنی که از آن بر تخته های دفتر ن
درون نشینلغتنامه دهخدادرون نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) درون نشیننده . نشیننده در اندرون . گوشه نشین و خلوت گزین . (از آنندراج ). خلوت نشین و مجرد. (ناظم الاطباء) : ای سرمه کش بلندبینان در بازکن درون نشینان .نظامی .
بلندبینلغتنامه دهخدابلندبین . [ ب ُ ل َ ] (نف مرکب ) بلندبیننده . کسی که همتش بزرگ است .بلندهمت . بلندنظر. (فرهنگ فارسی معین ). || جاه طلب . (ناظم الاطباء). || دانای اسرار غیبی و صاحب کشف و کرامات . (ناظم الاطباء) : ای سرمه کش بلندبینان دربازکن درون نشینان .<p
سرمهلغتنامه دهخداسرمه . [ س ُ م َ ] (اِخ ) نام قریه ای است سرمه خیز از بلاد فارس . (آنندراج ). نام قریه ای است از قرای فارس که در آن سرمه خیزد. (برهان ). نام دهی است به فارس نزدیک به آباده که از آن سرمه خیزد و معرب آن سرمق است . (انجمن آرا). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده ، سردسی
سرمهلغتنامه دهخداسرمه . [ س ُ م َ / م ِ ] (اِ) معروف است و آن چیزی است که در چشم کشند. (برهان ). به عربی اثمد خوانند و به کحل مشهور است .و آن سنگی است صفایحی و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه ٔ صفاهانی است که ازکهپایه به هم رسد. (آن
سرمهفرهنگ فارسی عمیدگردی سیاهرنگ که از سولفور آهن یا سولفور سرب بهدست میآید و برای سیاه کردن مژهها و پلکها به کار میرود؛ خاکۀ سرب.
سرمهفرهنگ فارسی معین(سُ مَ یا مِ) (اِ.) گرد نرم شدة سولفور آهن یا نقره که برای سیاه کردن مژه ها و پلک ها به کار می رود. ؛ ~ به چشم کور کشیدن کنایه از: کار بیهوده کردن .
جواهرسرمهلغتنامه دهخداجواهرسرمه . [ ج َ هَِ س ُ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) سرمه ای باشد که جواهر در آن اندازند. (آنندراج ) : می لعل جواهرسرمه سازد ظلمت شب راکند نقل شراب تلخ چشم شور کوکب را. صائب (از آنندراج ).
خط سرمهلغتنامه دهخداخط سرمه . [ خ َطْ طِ س ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که از سرمه در چشم کشند. (آنندراج ) : سیه مستی بدور نرگست بی تاب می گرددز خط سرمه گرد چشم مستت خواب می گردد.بیدل (از آنندرا
سنگ سرمهلغتنامه دهخداسنگ سرمه . [ س َ گ ِ س ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگی که از آن سرمه سازند و این ترجمه اثمد است . (آنندراج ). کحل . (منتهی الارب ). اثمد.(نصاب الصبیان ). توتیا. (صراح اللغة). سنگ انتیمون و اثمد. (از ناظم الاطباء)
سرمهلغتنامه دهخداسرمه . [ س ُ م َ ] (اِخ ) نام قریه ای است سرمه خیز از بلاد فارس . (آنندراج ). نام قریه ای است از قرای فارس که در آن سرمه خیزد. (برهان ). نام دهی است به فارس نزدیک به آباده که از آن سرمه خیزد و معرب آن سرمق است . (انجمن آرا). شهرکی است به ناحیت پارس اندر میان کوه نهاده ، سردسی
سرمهلغتنامه دهخداسرمه . [ س ُ م َ / م ِ ] (اِ) معروف است و آن چیزی است که در چشم کشند. (برهان ). به عربی اثمد خوانند و به کحل مشهور است .و آن سنگی است صفایحی و براق که بسایند و سوده ٔ آن را در چشم کشند و بهترین آن سرمه ٔ صفاهانی است که ازکهپایه به هم رسد. (آن