سرندلغتنامه دهخداسرند. [ س َ رَ ] (اِ) غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله . (یادداشت مؤلف ). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. (ناظم الاطباء).
سرندلغتنامه دهخداسرند. [ س َ رَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 694 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ سرند. محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سرندلغتنامه دهخداسرند. [ س َ رَ ] (اِخ ) نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. (آنندراج ) (انجمن آرا) : که ناگه جهان بگذرد بر سرندکشد نیز هرچ از بزرگان سرند. اسدی .بد او را یکی پور نامش سرندکه زخمش به پولاد بد چون پرن
سرندلغتنامه دهخداسرند. [ س ِ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بخش حومه ٔ مصعبی شهرستان فردوس .دارای 502 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، پنبه ، زعفران است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سرندلغتنامه دهخداسرند. [ س ِ رِ ] (اِ) ریسمانی باشد که طفلان در ایام عیدها و جشنها از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان ). رسنی است که در ایام اعیاد دو سر آن را بر شاخ درخت بسته طفلان در آن نشینند و باد خورند و آن را سابور و کازو هم خوانند. (آنندراج ) (جهانگیری ). در مؤید
سرند کردنscreening 3واژههای مصوب فرهنگستانروشی برای بازیابی دستساختهها و بومساختههای نسبتاً درشت با گذراندن خاک بستره از سرند متـ . سرند کردن خشک dry screening
سرندیلغتنامه دهخداسرندی . [ س َ رَدا ] (ع ص ) درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سخت توانا. (منتهی الارب ).
سرندیبلغتنامه دهخداسرندیب . [ س َ رَ ] (اِخ ) جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب ). رجوع به سراندیب و نزهةالقلوب ص 2، 11، 168، <span class=
سرندیبیلغتنامه دهخداسرندیبی . [ س ِ رَ ] (ص نسبی ، اِ) نام بلوری است نزدیک به بلور اعرابی . (از الجماهر ص 185). شکلی از مروارید مفرس است و چنان است که گویی چند دانه را بهم پیوسته و یکی کرده اند. (یادداشت مؤلف ).
خاکشوییwater screening/water-screeningواژههای مصوب فرهنگستانروشی برای بازیابی مواد فرهنگی ریز با شستن خاک بستره با آب و استفاده از سرند متـ . سرند کردن آبی
سرندیلغتنامه دهخداسرندی . [ س َ رَدا ] (ع ص ) درشت و شتاب در امور خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سخت توانا. (منتهی الارب ).
سرندیبلغتنامه دهخداسرندیب . [ س َ رَ ] (اِخ ) جزیره ای است بزرگ بهند و در آن کوهی است که بر آن آدم علیه السلام هبوط نمود. (منتهی الارب ). رجوع به سراندیب و نزهةالقلوب ص 2، 11، 168، <span class=
سرندیبیلغتنامه دهخداسرندیبی . [ س ِ رَ ] (ص نسبی ، اِ) نام بلوری است نزدیک به بلور اعرابی . (از الجماهر ص 185). شکلی از مروارید مفرس است و چنان است که گویی چند دانه را بهم پیوسته و یکی کرده اند. (یادداشت مؤلف ).