سرهاللغتنامه دهخداسرهال . [ س َ ] (ص مرکب ) مردم سرگشته و سرگردان . (برهان ). سرگردان . (اوبهی ). سرگردان بوده . (لغت فرس ) : بدان منگر که سرهالم به کار خویش محتالم شبی تاری به دشت اندر ابی صلاب و فرکالم . طیان .مؤلف آنندراج گوید:
سرحالدیکشنری فارسی به انگلیسیa, alive, animated, buoyant, cheery, ebullient, effervescent, euphoric, fresh, gamy, high-spirited, jaunty, jolly, perky, racy, spirited
سرآللغتنامه دهخداسرآل . [ س َ ] (ص ) کسی را و چیزی را گویند که مانند فلک و آسیا و گردون سرگردان و همیشه در گردیدن باشد. (برهان ). کسی و چیزی که مانند فلک و آسیا و گردون چوبی و آدمی سرگردان در گشتن باشد و آن را سرهال نیز گویند. (از آنندراج ).
طیانلغتنامه دهخداطیان . [ طَی ْ یا ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن محمدبن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی ) الطیان الشاعر بالعجمیة. وی اهل قریه ٔ شیخ بوده . بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ : مطایبه ) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان به گفتار شعر نیالود، و چون