سرهنگلغتنامه دهخداسرهنگ . [ س َ هََ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیمچه بخش کتوند شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آن غلات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سرهنگلغتنامه دهخداسرهنگ . [ س َ هََ ] (اِ مرکب )مبارز. (برهان ). پهلوان و مبارز. (آنندراج ). پهلوان . (غیاث ) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود.(تاریخ سیستان ). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او ر
سرهنگلغتنامه دهخداسرهنگ . [ س َ هََ ] (اِخ ) دهی از دهستان نسر بالا رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه . دارای 338 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، بنشن و زعفران است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
سرهنگیلغتنامه دهخداسرهنگی . [ س َ هََ ] (حامص مرکب ) عمل سرهنگ . سرداری . مهتری . سروری : چون حرز توام حمایل آمودسرهنگی دیو کی کند سود. نظامی .به سرهنگی حمایل کردن تیغبسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی .</
سه سرهنگلغتنامه دهخداسه سرهنگ . [ س ِ س َ هََ ] (اِمرکب ) کنایه از آفتاب ، مریخ و زحل است : دور باش قلمش چون بسه سرهنگ رسیداز دوم اخترش افشان بخراسان یابم .خاقانی .
سرهنگ تبریزیلغتنامه دهخداسرهنگ تبریزی . [ س َ هََ گ ِ ت َ ] (اِخ ) نام او حسنخان از نجبای تبریز و آبا و اجدادش در آن ولایت معروف و سلسله ٔ ایشان بسرداری و کلانتری مشهور و خود او خدمتگذار نایب السلطنه بود و منصب سرهنگی داشته است ... سرهنگ را طبعی خوش است و گاه به غزلیات می پرداخته از او است :هر کس
سرهنگیلغتنامه دهخداسرهنگی . [ س َ هََ ] (حامص مرکب ) عمل سرهنگ . سرداری . مهتری . سروری : چون حرز توام حمایل آمودسرهنگی دیو کی کند سود. نظامی .به سرهنگی حمایل کردن تیغبسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی .</
سه سرهنگلغتنامه دهخداسه سرهنگ . [ س ِ س َ هََ ] (اِمرکب ) کنایه از آفتاب ، مریخ و زحل است : دور باش قلمش چون بسه سرهنگ رسیداز دوم اخترش افشان بخراسان یابم .خاقانی .
سرهنگ تبریزیلغتنامه دهخداسرهنگ تبریزی . [ س َ هََ گ ِ ت َ ] (اِخ ) نام او حسنخان از نجبای تبریز و آبا و اجدادش در آن ولایت معروف و سلسله ٔ ایشان بسرداری و کلانتری مشهور و خود او خدمتگذار نایب السلطنه بود و منصب سرهنگی داشته است ... سرهنگ را طبعی خوش است و گاه به غزلیات می پرداخته از او است :هر کس
سرهنگ تبریزیلغتنامه دهخداسرهنگ تبریزی . [ س َ هََ گ ِ ت َ ] (اِخ ) نام او حسنخان از نجبای تبریز و آبا و اجدادش در آن ولایت معروف و سلسله ٔ ایشان بسرداری و کلانتری مشهور و خود او خدمتگذار نایب السلطنه بود و منصب سرهنگی داشته است ... سرهنگ را طبعی خوش است و گاه به غزلیات می پرداخته از او است :هر کس
سرهنگیلغتنامه دهخداسرهنگی . [ س َ هََ ] (حامص مرکب ) عمل سرهنگ . سرداری . مهتری . سروری : چون حرز توام حمایل آمودسرهنگی دیو کی کند سود. نظامی .به سرهنگی حمایل کردن تیغبسا مه را که پوشد چهره در میغ. نظامی .</
سه سرهنگلغتنامه دهخداسه سرهنگ . [ س ِ س َ هََ ] (اِمرکب ) کنایه از آفتاب ، مریخ و زحل است : دور باش قلمش چون بسه سرهنگ رسیداز دوم اخترش افشان بخراسان یابم .خاقانی .