سرورلغتنامه دهخداسرور. [ س َرْ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مهتر و رئیس و بزرگ و خداوند. (آنندراج ). خداوند و مهتر و بزرگ و بزرگتر از همه و رئیس وپیشوا. (ناظم الاطباء). رئیس . (زمخشری ) : کنون هفت کشور بگشتم تمام بسی سروران را کشیدم بدام .فردو
سرورلغتنامه دهخداسرور. [ س ُ ] (ع مص ) شادمانه کردن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). شاد کردن و شاد گردیدن . (آنندراج ). شاد کردن . (منتهی الارب ). || (اِمص ) شادی . (آنندراج ) : تا این جهان بجای است او را وقار باشداو با سرور باشد او با یسار باشد
سرورفرهنگ فارسی عمید۱. رئیس؛ پیشوا؛ سرپرست.۲. بزرگتر طایفه و قبیله.⟨ سرور کائنات: [مجاز] پیغمبر اسلام.
نرمافزار مشروطsharewareواژههای مصوب فرهنگستاننرمافزاری که برای مدتی معین، نسخهای از آن برای آزمایش بهرایگان در اختیار کاربر قرار میگیرد تا پس از دورۀ آزمایش و در صورت رضایت آن را خریداری کند
شرورلغتنامه دهخداشرور. [ ش َ ] (از ع ، ص ) بدکار. شریر. در تداول عامه ٔ فارسی زبانان هست ولی در لغت نیامده ، و بجای آن شِرّیر استعمال شده است . (از یادداشت مؤلف و نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره 6-7). اهل شرارت
شرورلغتنامه دهخداشرور. [ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شَرّ. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج ِ شر به معنی بدیها و شرارتها. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : مر ترا خانه ای دریغ آیدزین فرومایگان و اهل شرور. ناصرخسرو.رجوع به شر شود.
شیرورلغتنامه دهخداشیرور. [ شیرْ وَ ] (ص مرکب ) شیردار. شیری . شیرده . (یادداشت مؤلف ) : چون مردمان بنی سعد بیامدند به مکه زنان شیرور با کودکان و شویان تا کودکان بستانند به دایگی و شیر دهند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).بز شیرور میش بد همچنین به دوشندگان داده بد پاکدین
سروریلغتنامه دهخداسروری . [ س َرْ وَ ] (حامص مرکب ) ریاست و حکومت و سلطنت و پادشاهی و حکمرانی و فرمانگزاری . (ناظم الاطباء). مهتری و بزرگی . (آنندراج ). بزرگی و خدیوی . تفوق . (ناظم الاطباء) : به سروری و امیری رعیت و لشکرپذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار. <p cla
سروریلغتنامه دهخداسروری . [ س ُ ] (اِخ ) محمدقاسم بن حاجی محمد کاشانی ، متخلص به سروری ، مؤلف فرهنگ مجمع الفرس . از مستعدان روزگار بود. در مائه ٔ حادی عشره به هند رسید و در لاهور قیام نمود. سروری گوید:بی دست طلب بدامن پیر زدن کس را نشود مقام عرفان مسکن چون رشته که نگشود رهش تا ننه
سرور خوانساریلغتنامه دهخداسرور خوانساری . [ س َرْوَ رِ خوا / خا ] (اِخ ) نامش میرزا محمدحسین بن میرزا محمدعلی خوانساری است . از بدو دولت محمدشاه به دارالخلافه ٔ تهران آمد و در آنجا اقامت گزید. او راست :ای آفت چین و چگل ای لعبت فرخارخوبان چگل پیش گل روی تو چون
سروریلغتنامه دهخداسروری . [ س َرْ وَ ] (حامص مرکب ) ریاست و حکومت و سلطنت و پادشاهی و حکمرانی و فرمانگزاری . (ناظم الاطباء). مهتری و بزرگی . (آنندراج ). بزرگی و خدیوی . تفوق . (ناظم الاطباء) : به سروری و امیری رعیت و لشکرپذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار. <p cla
سروریلغتنامه دهخداسروری . [ س ُ ] (اِخ ) محمدقاسم بن حاجی محمد کاشانی ، متخلص به سروری ، مؤلف فرهنگ مجمع الفرس . از مستعدان روزگار بود. در مائه ٔ حادی عشره به هند رسید و در لاهور قیام نمود. سروری گوید:بی دست طلب بدامن پیر زدن کس را نشود مقام عرفان مسکن چون رشته که نگشود رهش تا ننه
دارالسرورلغتنامه دهخدادارالسرور. [ رُس ْ س ُ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان فشگل دره ، بخش آبیک شهرستان قزوین . نه هزارگزی شمال باختر آبیک سه هزارگزی راه شوسه . دامنه . سردسیر. سکنه 128 تن . آب آن از قنات و در بهار از رودخانه ٔ آتانک . محصول آن غلات ، لوبیا، مختصر انگور.
دارالسرورلغتنامه دهخدادارالسرور. [ رُس ْ س ُ ] (ع اِ مرکب ) بهشت . (ناظم الاطباء). مقابل دارالغرور (دنیا). || جهان دیگر : ز ما زحمت خویش دارید دورشما وین سرا، ما و دارالسرور. نظامی .گفت رو من یافتم دارالسروروارهیدم از چه دارالغرور.<
ساز و سرورلغتنامه دهخداساز و سرور. [ زُ س ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بزن و بکوب . سازو سرنا. ساز و نوا. ساز و نواز. رجوع به ساز شود.