سروقدلغتنامه دهخداسروقد. [ س َرْوْ ق َدد / ق َ ] (ص مرکب ) که قد او در راستی و موزونی چون سرو بود. سروقامت . بلندبالا. سرواندام : یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن . فردوسی .بزم تو
سروقتلغتنامه دهخداسروقت . [ س َ رِ / س َرْ وَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سراغ . جستجو. پرسش . دیدار. ملاقات : دو دوست یک نفس از غم کجا برآسودندکه آسمان به سروقتشان دواسبه نتاخت . سعدی .بسی نیز بودی
سروقتفرهنگ فارسی عمید۱. سراغ؛ پرسش؛ جستجو.۲. جایگاه؛ مقام.⟨ سرْوقت کسی رفتن: [مجاز] به ملاقات او رفتن.
سروقتفرهنگ فارسی معین(سَ وَ) [ فا - ع . ] (اِ.) 1 - سراغ ، پرسش ، جستجو. 2 - جایگاه ، مقام . ؛~کسی رفتن به سراغ وی رفتن .
بلندقامتفرهنگ مترادف و متضادبالابلند، بلندبالا، دراز، رشید، سروقد، سروقامت، قدبلند ≠ کوتاهقد، کوتاهقامت
سروقامتفرهنگ مترادف و متضادبلندبالا، سروبالا، خوشقدوقامت، سرواندام، صهیر، رشید، خوشهیکل، سروقد، خوشاندام، بلندقد ≠ کوتاهقد، کوتوله
حسن فروختنلغتنامه دهخداحسن فروختن . [ ح ُ ف ُ ت َ ] (مص مرکب ) حسن فروشی کردن . زیبایی خود را به رخ دیگران کشیدن : هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت چون تو درآمدی پی کار دگر گرفت .حافظ.
حسن خراسانیلغتنامه دهخداحسن خراسانی . [ ح َ س َ ن ِ خ ُ ] (اِخ ) شاعر. از فرزندان شیخ حسین داود، و از نزدیکان شیخ جعفر سروقد بوده است . احوال او در ذریعه (ج 9 ص 241) بنقل از تذکره ٔ نصرآبادی و روضةالصفا آمده است .
راست بالالغتنامه دهخداراست بالا. (ص مرکب ) مستوی القامة. معتدل القامة. راست قد. آخته بالا. کشیده قامت . سروقد : همه شاه چهر و همه ماهروی همه راست بالا همه راستگوی . فردوسی .|| (اِ مرکب ) درخت سرو. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا