سربازاریلغتنامه دهخداسربازاری . [ س َ رِ / س َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) آوازه ٔ بازار. (غیاث ) (آنندراج ). نظیر سرکوچه ای . کوچه باغی .
سربازگیریلغتنامه دهخداسربازگیری . [ س َ ] (حامص مرکب ) عمل گرفتن سرباز برای خدمت نظام وظیفه . کار سرباز گرفتن . رجوع به سرباز شود.
سربزرگلغتنامه دهخداسربزرگ . [ س َ ب ُ زُ ] (ص مرکب ) که سراو بزرگ باشد. || کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ) : چو شدم سربزرگ درگاهش یافتم راه توشه از راهش . نظامی .پسر گفتش آخر بزرگ دهی به سرداری از
سربزرگیلغتنامه دهخداسربزرگی . [ س َ ب ُ زُ ] (حامص مرکب ) صفت سربزرگ . حالت و چگونگی سربزرگ . بزرگی سر : کس از سربزرگی نباشد بچیزکدو سربزرگ است و بی مغز نیز. سعدی . || از حد خود تجاوز کردن . ادب نگاه نداشتن . خودخواهی <span class="hl"
رازلغتنامه دهخداراز. (اِ) نهانی . سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت . (فرهنگ نظام ) : مرا با تو بدین باب تاب نیست که توراز به از من به سر بری . رودکی .به هر نیک و بد هر