سرکنلغتنامه دهخداسرکن . [ س َ ک ُ ] (اِ مرکب ) سردار فوج . (آنندراج ) (غیاث ). || سردار جماعت . || رئیس مجلس . (آنندراج ) : ز چهر پرده برافکن که شمع مجلس رازروی حسن بهر مجمعی تویی سرکن .خیالی (از آنندراج ).
شیرکنلغتنامه دهخداشیرکن . [ ک َ ] (ص مرکب ) گوسفند یا بزی که در خردی اخته کنند فربهی را. (یادداشت مؤلف ).
سرقینلغتنامه دهخداسرقین . [ س َ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان ایروموسی بخش مرکزی شهرستان اردبیل . دارای 965 تن سکنه است . دارای چشمه های آب گرم معدنی طبی است که از شهرستانهای اطراف اهالی برای استحمام بدانجا می آیند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir
سرقینلغتنامه دهخداسرقین . [ س َ رَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. دارای 271 تن سکنه است . آب آن از چشمه ، محصول آن غلات و حبوبات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
سرقینلغتنامه دهخداسرقین . [ س ِ ] (معرب ، اِ) سرگین . (غیاث ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) : گفت بعره یعنی سرقین دلیل است بر وجود شتر پوینده و اثر قدمها دلیل است بر رفتن رونده . (جوامع الحکایات چ معین ص 57).
سرکندیزجلغتنامه دهخداسرکندیزج . [ س َ ک َ زَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 1235 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4</s
سرکنسوللغتنامه دهخداسرکنسول . [ س َ ک ُ ] (اِ مرکب ) ژنرال قنسول . (فرهنگستان ). مقامی است که از طرف وزارت خارجه به شخصی داده میشود که کارهای سیاسی و اقتصادی مربوط به کشور خود را در شهرهای مربوط انجام دهد.
سرکنگبینلغتنامه دهخداسرکنگبین . [ س ِ ک َ گ َ ] (اِ مرکب ) از: سرکه + انگبین . سکنگبین . سکنجبین . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سکنجبین و آن مرکبی باشد از سرکه و عسل ، چه انگبین بمعنی عسل است . (برهان ). سکنجبین ، چه سِک بمعنی سرکه وانجبین معرب انگبین . (غیاث ). مرکب است از سرکه و انگبین ، یعنی
برابرلغتنامه دهخدابرابر. [ ب َ ب َ ] (ص مرکب ) بالسویه . علی السویه . به تساوی . (یادداشت مؤلف ). || معادل . مساوی . طبق . طَبَق . (منتهی الارب ). موافق . یکسان . هذا طبقه و طَبَقه ، این برابر اوست . (از منتهی الارب ). همسان : برابر نیارم زدن با تو گوی بمیدان ه
قلملغتنامه دهخداقلم . [ ق َ ل َ ] (ع مص ) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب ). || قطع کردن . (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است .- قلم شدن ؛ دو نیمه شدن . قطع شدن . شکسته شدن . از یکدیگر
سرکن پرکنلغتنامه دهخداسرکن پرکن . [ س َ ک َ پ َ ک َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) جلد و شتاب و سراسیمه مثل دست و پاچه گم کرده و دست و پا گم کرده . (آنندراج ) : امشب که مرا یار به منزل آمداز مقدم او مراد حاصل آمداز دنبالش رقیب افتان خیزان سرکن پرکن چو مرغ بسمل آمد.<br
سرکندیزجلغتنامه دهخداسرکندیزج . [ س َ ک َ زَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز. دارای 1235 تن سکنه است . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است . شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4</s
سرکنسوللغتنامه دهخداسرکنسول . [ س َ ک ُ ] (اِ مرکب ) ژنرال قنسول . (فرهنگستان ). مقامی است که از طرف وزارت خارجه به شخصی داده میشود که کارهای سیاسی و اقتصادی مربوط به کشور خود را در شهرهای مربوط انجام دهد.
سرکنگبینلغتنامه دهخداسرکنگبین . [ س ِ ک َ گ َ ] (اِ مرکب ) از: سرکه + انگبین . سکنگبین . سکنجبین . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سکنجبین و آن مرکبی باشد از سرکه و عسل ، چه انگبین بمعنی عسل است . (برهان ). سکنجبین ، چه سِک بمعنی سرکه وانجبین معرب انگبین . (غیاث ). مرکب است از سرکه و انگبین ، یعنی