سرگردالغتنامه دهخداسرگردا. [ س َ گ َ ] (اِ مرکب ) سرگیجش . سرگیجه . مرض دوار. (انجمن آرا). گردش سر. (زمخشری ). سرگیجه و آن علتی است آدمی را و بعربی دوار خوانند. (برهان ).
سرگردانلغتنامه دهخداسرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند. ناصرخسرو.راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند م
سرگردانیلغتنامه دهخداسرگردانی . [ س َ گ َ ] (حامص مرکب ) حیرانی . تحیر. درماندگی . راه به جائی نداشتن . بیچارگی : در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی . خیام .ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نااهل و اهلی میزنم د
دوارلغتنامه دهخدادوار. [ دَ / دُ ] (ع مص ) گشتن سر به علتی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از غیاث ). گردیدن سر. (یادداشت مؤلف ). || گیجی . سرگیجه . گیج خوردن سر. سرآل . اوام . کاتوره . سرگردا. چرخ خوردن سر. گردیدن سر. گشتن سر. سرگردانی . سرگردایی . دُوام .
سرگردان شدنلغتنامه دهخداسرگردان شدن . [ س َ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . درماندن . راه ندانستن : در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم . مولوی .مرد باش و سخره ٔ مردان مشورو سر خود گیر و سرگردان مشو. <p class="a
سرگردانلغتنامه دهخداسرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند. ناصرخسرو.راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند م
سرگردانیلغتنامه دهخداسرگردانی . [ س َ گ َ ] (حامص مرکب ) حیرانی . تحیر. درماندگی . راه به جائی نداشتن . بیچارگی : در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی . خیام .ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نااهل و اهلی میزنم د